لوسی نمی توانست امشب به کلبه بازگردد. هرچند که این کارش باعث می شد یک آدم بی جا و مکان بنظر برسد. شانه هایش را صاف کرد. " میخوام برم توی قایق و بقیه شب رو اونجا بخوابم. " پاندا کنار میز پیک نیک ایستاده و یک پایش را روی نیمکت گذاشته بود.

" می تونی توی خونه بمونی. "

" قایق هم خوبه. " اما قبل از اینکه جایی برود، باید خودش را تمیز می کرد. نه تنها بخاطر کثیفی و آلودگی ها، بلکه بخاطر خرده های نقره ای که او را بریده بودند. هرچند با وجود اینکه دوش بیرون از خانه فقط آب سرد داشت و لوسی لباسی برای عوض کردن نداشت، با این حال قصد نداشت داخل خانه برود. خودش را در یک حوله می پیچید و فردا صبح در کلبه لباسش را عوض می کرد.

لوسی از کنار او گذشت تا به سمت دوش برود، از این ناراحتی پیش آمده متنفر بود، از او بخاطر اینکه مسبب اش بود متنفر بود، از خودش بخاطر اینکه از این موضوع آسیب دیده بود متنفر بود. پاندا از پشت سرش گفت: " دوش کار نمی کنه. هفته پیش لوله اش شکست. از حمام قدیمی خودت استفاده کن. من هرگز بعد از اینکه رفتی به طبقه پایین نرفتم. "

این کار او عجیب بود، تقریباً دو هفته ای می شد که لوسی خانه را ترک کرده بود، اما لوسی هیچ سوالی نپرسید و حرفی بیشتر از آنچه که لازم بود نزد.

هرچقدر هم که از وارد شدن به خانه وحشت داشت، با این حال وقتی انقدر کثیف بود نمی توانست بخوابد، بنابراین بدون هیچ کلامی به سمت داخل خانه براه افتاد.

در آشپزخانه صدای غژغژ آشنایی از خود در آورد، و خانه قدیمی او را درآغوش گرفت، هنوز بوی خفیفی از نم، قهوه و اجاق گاز قدیمی می آمد. پاندا چراغ حباب دار سقف را روشن کرد.

لوسی با خودش عهد بسته بود تا به پاندا نگاه نکند، اما نتوانست جلوی خودش را بگیرد. چشمان پاندا قرمز شده بود و ته ریشش به شدت بلند شده بود. اما چیزی که لوسی پشت او ندید باعث تعجبش شد. " چه اتفاقی برای میزت افتاده؟ " پاندا طوری وانمود کرد که انگار باید حافظه اش را زیر و رو کند. " امم...آهان.... تبدیل شد به هیزم شومینه. "

" تو از دست میز فوق العادت خلاص شدی؟ "

آرواره پاندا سفت شد، و صدایش بصورت غیر ضروری ای دفاعی شد. " ازش دل کندم. " پاندا تعادل لوسی را برهم زده بود، و لوسی حتی بیشتر مبهوت شد وقتی متوجه شد یک چیز دیگر هم مفقود شده است. " خوکت چی؟ "

" خوک؟ " پاندا طوری رفتار کرد که انگار هرگز این کلمه را نشنیده است.

لوسی با کنایه گفت: " اون موجود کوچیک چاقالویی که فرانسوی صحبت می کرد. " پاندا شانه بالا انداخت. " از شر یک سری وسایل خلاص شدم. "

" از دست خوکت هم؟ "

" تو چرا نگرانی؟ تو از اون خوک متنفر بودی. "

لوسی پوزخند زد. " می دونم، اما متنفر بودن از اون به زندگی من تمرکز داده بود و حالا تمرکزم بهم خورده. "

پاندا به جای اینکه جواب های را با هوی بدهد لبخند زد و لوسی را به داخل دعوت کرد. " خدایا، تو خیلی باحالی. "

مهربانی صدای او باعث شد قلب لوسی فشرده شود، و گارد دفاعی اش را پایین آورد. " برای کسی که اهمیت داره براش، نگهش دار. "

به سمت هال قدم برداشت.

پاندا پشت او حرکت کرد. " میخوام که بدونی... من .... بهت اهمیت می دم. ندیدن و صحبت نکردن با تو برام سخته. "

اعتراف غرغرو و خشن پاندا مثل نمک لای زخم برای لوسی بود، او در جا چرخید. " منو مسخره کردی؟ "

" اینجوری نگو. "

لوسی در مقابل خشم او لبهایش را جمع کرد. " چیه؟ این جمله رو جای خوبی استفاده نکردم؟ "

" ببین، می دونم که اون روز توی ساحل حرصت رو در آوردم، اما... چی باید می گفتم؟ اگر من یه آدم دیگه بودم.... "

لوسی چانه اش را بالا داد. " همینجا تمومش کن. من از قبل فراموشت کردم. این حرفها لازم نیست. "

" تو این تابستون خیلی آسیب پذیر بودی، و من از این حالت سوء استفاده کردم. "

" تو اینطوری فکر می کنی؟ " لوسی نمی خواست به او اجازه دهد غرورش را خرد کند، و با لحنی متهم کننده به پاندا توپید. " باور کن، پاتریک، چشم های من در طول رابطه مسخره ای که با هم داشتیم کاملاً باز شد. " اما پاتریک نمیخواست بگذارد این بحث تمام شود. " من گردن کلفت دیترویت هستم، لوسی. تو عضو خانواده ریاست جمهوری آمریکایی. من خیلی از موقعیت تو دورم. من برای تو خوب نیستم. "

لوسی با لحن تمسخر آمیزی گفت: " منظورتو گرفتم. وقتی بچه بودی توی یه محیط جهنمی بودی، به عنوان یک پلیس هم همینطور، بنابراین توی مسائل کثیف زندگی گیر کردی. "

" این درست نیست. "

" کاملاً هم درسته. " لوسی باید خفه می شد ،اما آنقدر بد آسیب دیده بود که نمی توانست جلوی خودش را بگیرد. " زندگی خیلی برات مشکله پاندا، اینطور نیست؟  بنابراین تو مثل یه ترسو زندگی می کنی. "

" موضوع خیلی بیشتر از اینهاست، گندش بزنن! " پاندا دندانهایش را روی هم قفل کرد و به سختی کلمات را ادا کرد. " من کاملاً.... از نظر احساسی آدم با ثباتی نیستم. "

" در موردش بهم بگو! "

به اندازه کافی به لوسی توضیح داده بود، و راهش را به سمت پله های طبقه بالا درپیش گرفت.

لوسی باید می گذاشت پاندا برود، اما بسیار خشمگین و خارج از کنترل شده بود. پشت سر پاندا گفت : " فرار کن! " آنقدر کنترلش را از دست داده بود که متوجه طنز نهفته در اتهامی که به پاندا زد نشد، چون این کار را خودش هم انجام داده بود. " فرار کن! تو قهرمان این کاری. "

" گندش بزنن، لوسی.... " پاندا به سمتش چرخید، چشمانش از بیچارگی تیره شده بود که قاعدتاً می بایست دلسوزی لوسی را تحریک می کرد اما فقط عصبانیت او را شعله ور تر کرد چون درد درون چشمان او مرگ چیزی که می بایست ضربان زندگی باشد را تداعی می کرد.

لوسی فریاد زد: " آرزو می کنم هرگز تو رو ندیده بودم! "

شانه های پاندا فرو افتاد. یک دستش را به نرده ها گرفت، و گذاشت تا دست دیگرش کنارش بیفتد. " این آرزو رو نکن. ملاقات با تو .... خیلی چیزها اتفاق افتاده. "

" چه چیزایی؟ درز کردن اسرار ارزشمندت یا رفتنت به جهنم! "

" من اونجا بودم. " انگشتان پاندا که نرده ها را گرفته بود از فشار سفید شدند. " من توی افغانستان.... عراق ...بودم. توی دوتا جنگ. "

" تو بهم گفتی توی آلمان خدمت کردی. "

پاندا از پله پایین آمد و به سمت لوسی رفت، حرکت کرد فقط تا حرکتی کرده باشد، در نهایت در اتاق نشیمن ایستاد. " گفتن این حرف راحت تر بود تا بخوام حقیقت رو بگم. هیچ کسی دلش نمی خواد در مورد گرما و شن و ماسه بشنوه. حمله خمپاره ها، پرتاب نارنجک ها، انفجار بمب های دست ساز که بدون هیچ اعلام خطری پاهات یا بازوهات رو قطع می کنه، و سوراخ ها در جایی که باید قلب باشه درست میشه. من تصاویری توی ذهنم حک شده که هرگز ازش بیرون نمیره. " پاندا لرزید.

" اعضای قطع شده بدن. بچه های مرده. همیشه بچه های مرده.... " کلماتش خاموش شدند.

لوسی انگشتانش را کف دستش مشت کرد. باید حدس می زد.

پاندا کنار شومینه اتاق نشیمن ایستاده بود. " وقتی از اونجا برگشتم، به نیروهای پلیس ملحق شدم، فکر می کردم هیچی نمی تونه بدتر از چیزی که از سر گذروندم باشه. اما خونهای بیشتری وجود داشت، یک عالمه بچه مثل کورتیس—همه اونها بدون اینکه لایق مرگ باشن مرده بودن. سردردهام بدتر شد، کابوس ها هم همینطور. دیگه نمی تونستم بخوابم، شروع کردم به نوشیدن زیاد، دعوا کردن، آسیب زدن به مردم، آسیب زدن به خودم. یک شب که خیلی نوشیده بودم به یه نفر التماس کردم به سرم شلیک کنه. "

قطعات سرجایشان قرار گرفته بودند، و لوسی به چهارچوب در تکیه داد. " اختلال استرسی بعد از جنگ. "

" یه کتاب درسی در این مورد داشتین. "

این چیزی بود که پاندا پنهان کرده بود—سرنوشت افراد زیادی که از آن جنگ ها بازگشته بودند. لوسی تلاش کرد اطلاعاتش را دسته بندی کند. " پیش روانشناس رفتی؟ "

" معلومه. ازم بپرس چقدر بهم کمک کرد. "

لوسی جلوی احساسات شخصی اش را گرفت. اگر این کار را نکرده بود، فرو می ریخت. گفت: " شاید لازمه یه نفر دیگه رو امتحان کنی. "

پاندا حالت خندیدن به خودش گرفت. " یه روانشناس پیدا کن چیزهایی که من دیدم، دیده باشه—کارهایی که من کردم، کرده باشه—من میرم پیشش. "

" روانشناسها با مسائلی برخورد و کار می کنن که هرگز تجربه اش نکردن. "

" بله، خوب، این در مورد شخصی مثل من درست عمل نمی کنه. "

لوسی در باره مشکلات رفتاری کهنه سربازها بخاطر اختلال استرسی بعد از جنگ مطالعه کرده بود. آنها آموزش دیده بودند تا یک محافظ باشند، و حتی آنهایی که می دانستند نیاز به کمک دارند تمایلی به باز کردن مسئله برای یک غیر نظامی نشان نمی دهند. ذهن جنگجو و خودساخته این سربازان درمان را مشکل می سازد.

" یکی از کسانی که من همراهش خدمت می کردم.... هرچی توی دلش بود رو برای روانپزشک بیرون ریخت، خوب؟ چیزی که عایدش شد، تغییر رنگ صورتش و بالا آوردن بود. " پاندا به سمت پنجره رفت. " دکتری که من ملاقات کردم متفاوت بود. اون متخصص  اختلال روانی بعد از جنگ بود، و اون انقدر داستانهای زیادی در مورد جنگ شنیده بود که می تونست به جنگ اعزام بشه. "  بنظر می رسید قسمتی از عصبانیت پاندا او را ترک کرده. " قرص ها و توصیه ها برای درست کردن این نوع دیوانگی کافی نیستند. "

لوسی میخواست به او بگوید که همه اینها در گذشته اتفاق افتاده، اما حرفش آشکارا حقیقت نداشت ،و پاندا حرفهای بیشتری برای گفتن داشت.

" به این خونه نگاه کن. من اینجا رو در طول یکی از اون دورانهای دیونگیم خریدم. قسمت بالغ من این کار رو برای گرفتن انتقام کورتیس انجام داد. یه جور انتقام، باشه؟ سالها می شد که آقای ریمینگتون مرده بود. چطور می تونست بفهمه من به چی فکر می کنم؟ "

لوسی می دانست. تمام آن مسافت هایی که پاندا برای رفتن به محله گروس پوینت می پیمود تا جاسوسی خانواده ای که از آنها متنقر بود را بکند... و همان خانواده ای که بی نهایت دوست داشت بخشی از آن باشد.

پاندا از میان پنجره به شب خیره شد. " شخصی رو می شناسم که..... زنش یک شب نصف شب لمسش کرد، و اون با دستهایی که دور گلوی اون حلقه شده بود از خواب بیدار شد. و یکی از زنانی که در کنار من خدمت می کرد.... بچه اش رو از مهد کودک تحویل گرفت، ناگهان احساس کرد که بچه اش توی یه خطر مرگبار افتاده، و بدون اینکه به کسی حتی شوهرش چیزی بگه بچه رو پانصد کیلومتر با خودش از شهر دور کرد. نزدیک بود بخاطر بچه دزدی به زندان بیفته. یه نفر دیگه... اون و دوست دخترش باهم بحث کردن. سر یه چیز خیلی بی اهمیت. اما اون بی هوا، دختره رو به دیوار کوبید و باعث شد استخوان ترقوه اش بشکنه. دلت می خواد چنین اتفاقی برات بیفته؟ " لبخند تلخی زد.

" خوشبختانه، زمان بهترین دارو برای من بوده. من الان خوبم. و به همین شکل ادامه بدم خوب هم می مونم. حالا همه چیز رو فهمیدی؟ "

لوسی به زانوهایش نگاه کرد، خودش را محکم کرد و گفت: " دقیقاً چی رو باید می فهمیدم؟ "

پاندا بالاخره به لوسی نگاه کرد، حالت صورتش سخت و سنگی بود. " بفهمی که چرا من نمی تونم چیزی بیشتر از اینکه تا الان دادم، بهت بدم. چرا من نمی تونم یه آینده بهت بدم. "

پاندا چطور می دانست لوسی چه میخواهد وقتی او در این باره چیزی نگفته بود؟

پاندا گفت: " تو با اون چشمهات که من می تونم توشون غرق بشم بهم نگاه می کنی، و همه چیز می خوای. اما من هرگز به خودم اجازه نمی دم به اون مکان تاریک برگردم. " پاند از کنار پنجره حرکت کرد و چند قدم به لوسی نزدیک تر شد. " من لایق احساسات عمیق نیستم. نمی تونم باشم. حالا فهمیدی؟ " لوسی هیچ چیز نگفت و منتظر ماند.

قفسه سینه پاندا بالا آمد. " لوسی، من عاشقت نیستم. متوجه حرفم میشی؟ من عاشقت نیستم. "

لوسی دلش می خواست دستهایش را روی گوشهایش فشار دهد، به معده اش چنگ بزند، خودش را به دیوار بکوبد. از صداقت بی رحمانه پاندا متنفر بود، اما نمی توانست او را به این خاطر تنبیه کند، نه با دانستن چیزهایی که پاندا گفته بود. لوسی از منبعی که تا به حال نمی دانست در وجودش هست قدرت گرفت. " واقع بین باش، پاندا. من تد بیودین رو زیر پام گذاشتم. تو واقعاً فکر می کنی میخوام به خاطر یه تابستون گرم و کوتاه تمام عمرم رو با تو بگذرونم؟ "

پاندا از حرف لوسی به خودش نپیچید. فقط به لوسی نگاه کرد و آن چشمان آبی دریایی اش در تاریکی غرق شد.

لوسی نمی توانست حتی یک ثانیه دیگر در این حال تاب بیاورد. بدون اینکه به خودش اجازه دهد سریع حرکت کند، رویش را برگرداند. از هال عبور کرد... از در جلوئی عبور کرد..... کورکورانه درون شب قدم گذاشت، دانسته های وحشتناکی بودند که لوسی به سختی داشت سعی می کرد نگذارد آنها به سطح ذهنش جریان بیابند.

به خودش اجازه داده بود عاشق او شود. بر خلاف تمام دلایلی که داشت، برخلاف تمام احساساتش، عمیقاً عاشق این مرد بی احساس شده بود که نمی توانست عاشقش بشود.

در آخر به قایق رسید، در دماغه قایق که توبی خوابیده بود نخوابید، بلکه نشست، کاملاً بیدار—حجم خشم و دلشکستگی ای که احساس می کرد آشفته اش کرده بود.