کنجکاوی در مورد توبی و مادربزرگش باعث شد تا لوسی در آن کلبه توقف کند. شاید هم خیلی ساده فقط داشت وقت کشی می کرد چون اگر وقتی برگشت ماشین اس یو وی پاندا هنوز جلوی خانه پارک باشد، مجبور بود وسایلش را جمع و آنجا را ترک کند. هنوز با اینکه عصبی بود، نمی توانست نسبت به قیم توبی بی تفاوت باشد.

بری با وجود اینکه به طور شکننده ای لاغر بود ولی زن زیبایی بود. ظرافتی قدیمی در شکل تراش صورت و رنگ شفاف چهره اش وجود داشت. لوسی می توانست او را در لباس دوران ویکتوریا با گردنی که از یقه توری بلند بیرون آمده با موهای قهوه ای قرمزی که بالای سرش جمع شده، تصور کند.   

چیزی به او میگفت که این زن بار سنگینی از مشکلات را به دوش می کشد. اما نقش توبی در این مورد چه بود؟

این موضوع به او مربوط نبود، و نباید تحت این انگیزه توبی را به خانه اش دعوت می کرد، اما به محض اینکه در مورد مرگ مادربزرگش شنید نتوانست جلوی خودش را بگیرد. بچه های آسیب پذیر نقطه ضعفش بودند. درست همانطور که خودش را بعد از فرار بسمت اولین مردی که دید پرتاب کرده بود.

نفسش را نگه داشت، آخرین پیچ جاده را هم پیچید و به سمت جاده ماشین روی جلوی خانه چرخید.

ماشین پاندا رفته بود. هرگز دیگر مجبور نبود دوباره او را ببیند.

همینطور که دوچرخه را به دیوار پشت خانه تکیه می داد، با نگرانی به این می اندشید که رابطه داشتن با پاندا راه پیچیده ای برای توجیه فرارش از مراسم عروسی بوده باشد. نتوانست دلیل بهتری برای اثبات نالایقی خودش برای ازدواج با مردی مثل تد پیدا کند.

فکر به این موضوع هم آرامش دهنده و هم پریشان کننده بود. این موضوع علت رفتار کاملاً متفاوت او با شخصیتش را توضیح می داد، اما به سختی تاثیر مثبتی روی شخصیتش گذاشته بود.

تصمیم گرفت پرونده این فصل کوتاه و دردناک زندگیش را برای همیشه ببندد، بعد از پیدا کردن کلید خانه مدفون در سبد شکسته حصیری مملو از کپن های پیتزای تاریخ گذشته، برنامه های قدیمی حرکت کشتی ها، باطری های مصرف شده و دفترچه اطلاعات تلفن ده سال پیش جزیره، وارد خانه شد.

به سمت آشپزخانه رفت و توبی را نشسته پشت میز و درحال خوردن یک کاسه غلات پیدا کرد.

لوسی غر زد. " اینجا رو خونه خودت بدون. "  قهوه ساز آلمانی به تازگی شسته شده بود و لوسی حدس زد باید کار توبی باشد. به جز این هیچ نشانی از پاندا آنجا دیده نمی شد.

توبی نگاه خصومت آمیز همیشگی اش را به او انداخت. " چه قدر بهم پرداخت می کنی؟ "

" قیمتت چقدره؟ "

توبی یک قاشق پر دیگر از غلات در دهانش گذاشت. " زیاده."

" نسبت به کاری که انجام می دی بهت پرداخت می کنم. حالا هم اون کلیدی که باهاش وارد خونه شدی رو رد کن بیاد. "

توبی حالت پهلوان پنبه ای به خود گرفت. " من برای وارد شدن نیاز به کلید ندارم. "

" درسته. تو از قدرت جاسوسیت استفاده می کنی. " لوسی به سمتش رفت و دستش را دراز کرد.

توبی بازویش جایی که پشه نیش زده بود را خاراند، لوسی میتوانست ببیند که او سعی دارد تصمیم بگیرد که آنقدر شجاعت دارد که کلید را ندهد، اما بالاخره دست در جیب شلوارکش کرد . بعد از اینکه کلید را به لوسی داد، خشمگینانه قاشقش را اطراف کاسه غلات چرخاند. " چرا در مورد مادربزرگم از دستم عصبانی نیستی؟ "

" از کجا می دونی عصبانی نیستم؟"

" به نظر عصبانی نمیای."

" من توی پنهان کردن احساساتم واردم. قاتلهای سریالی باید اینکارو بلد باشن."

" تو یه قاتل سریالی هستی؟ "

" هنوز نه. اما دارم در مورد شروعش فکر می کنم. شاید اولین قتل رو امروز انجام بدم. "

اولش به زحمت لبخندی گوشه لب توبی شکل گرفت. اما به سرعت جلوی ظاهر شدنش را گرفت. " تو فکر می کنی بامزه ای اما اینطور نیست. "

" مهم نیست. " لوسی با خودش گفت تا وقتی اینجاست نمی خواهد درگیری داشته باشد. نمی خواست مثل کسانی رفتار کند که نمی دانند چطور از پس مشکلاتشان بر بیایند و خودشان را با مشکلات دیگران درگیر می کنند تا بتوانند احساس بهتری نسبت به خودشان داشته باشند.

توبی با لحنی بی اعتنا گفت: " اون تا وقتی که پدرم برگرده خونه پیش من می مونه. اون یه کارگر دکل های مخابراتیه. اونها کسانی هستن که تجهیزات دکلهای مخابراتی رو بالاش نصب می کنن. این شغل خطرناک ترین شغل دنیاست. "

او داشت دروغ می گفت—لوسی وقتی یه بچه یتیم می دید می توانست تشخیصش دهد.

مقداری آب از شیر برای خودش ریخت و نیمی از آن را سر کشید.

همینطور که باقیمانده آب را در سینک ظرف شوئی خالی می کرد، با خودش فکر کرد پیش از این چقدر عاشق کارکردن با بچه هایی مثل توبی بود. کارش در این مورد خوب هم بود و  ترک کردن آن قلبش را غمگین کرد. اما به عنوان مسئول پرونده، فقط به تعداد کمی بچه می توانست کمک کند، او به عنوان سخنگوی پارلمان به هزاران کودک کمک کرده بود. چیزی که وقتی می خواست تسلیم شود همیشه در ذهنش مرور می کرد.

" اینجا یه مسئله ای هست، توبی. من یه برادر و سه تا خواهر دارم، بنابراین وقتی یه نفر حقیقت رو نمی گه می فهمم. اگه می خوای روابط ما دوتا این شکلی باشه، انتخاب با توئه. اما به این معناست که اگه واقعاً نیاز به کمک داشته باشی من نمی تونم کمکت کنم. " توبی می خواست  دهانش را باز کند تا بگوید که نیازی به کمک هیچ کس ندارد. لوسی ساکتش کرد. " و... به این معنیه که من اگه نیاز به کمک داشته باشم هرگز نمی تونم از تو کمک بخوام. چون هیچ اعتمادی بین ما نیست. متوجهی چه تاثیری داره؟ "

" کی اهمیت می ده؟ "

" ظاهراً تو اهمیت نمی دی. " هیچ ظرف کثیفی در سینک ظرفشوئی نبود. یا پاندا چیزی نخورده بود یا قبل از اینکه برود همه را شسته بود. لوسی موزی از ظرف روی کانتر برداشت.

توبی با صدای ضعیفی از پشت سر او گفت:" پدرم واقعاً کارگر برج بود.  وقتی چهار سالم بود مُرد. داشت جون یک نفر دیگه رو نجات می داد که سقوط کرد، و این حقیقته. " لوسی موز را پوست کند، عمداً پشت به او باقیماند. " در مورد دروغی که گفتم متاسفم. من حتی نمی دونم پدرم کی بوده. "

تو بی گفت: " مادر تو چی؟ "

" وقتی چهارده ساله بودم مُرد. مادر خوبی نبود. "  لوسی روی موزش تمرکز کرد و همچنان به او نگاه نکرد. توبی گفت: " قبول دارم، هرچند، پس من خوش شانس تر بودم."

" مادرم کمی بعد از به دنیا اومدن من فرار کرد. "

" بنظر نمی رسه مادر تو هم مادر خوبی بوده باشه. "

" مادر بزرگم خیلی خوب بود. "

" و تو دلت براش تنگ شده. " لوسی موز را کناری گذاشت و بالاخره به سمت او چرخید، و اشکهایی که در آن چشمان درشت قهوه ای جمع شده بود را تماشا کرد. اشکهایی که دوست نداشت لوسی شاهدشان باشد. " ما یه عالمه کار داریم که انجام بدیم. " لوسی با سرزندگی به سمت اتاق نورگیر رفت. " بهتره به کارها برسیم." چند ساعت بعدی، توبی به او کمک کرد تا اثاثیه شکسته، کوسن های بید زده و پرده های ترک خورده را بیرون به انتهای جاده ماشین رو ببرند تا لوسی کسی را پیدا کند که آنها را با خود ببرد. شاید پاندا برای این خانه هیچ احترامی قائل نبود، اما لوسی بود و اگر او این موضوع را دوست نداشت می توانست از دستش قانونی شکایت کند.

توبی سعی کرد عدم وجود عضلاتی قوی را با عزم راسخی که داشت جبران کند که باعث شد قلب لوسی را بلرزاند. لوسی هرگز به کارکردن از نزدیک با بچه ها عادت نکرده بود، نه حتی وقتی آنها از خانواده خودش بودند.

او و توبی سر حمل کردن تلوزیون قدیمی که دیگر کار نمی کرد با هم بحث کردند. توبی کیسه های آشغال را با مجله های مربوط به ده سال پیش و کتابهای پاره پوره که لوسی از روی قفسه کتابهای اتاق نورگیر به دستش می داد، پر کرد. سپس قفسه ها را تمیز کردند و چیزهای باقیمانده را دوباره چیدند. هرچه تلاش کردند، میز سبز زشت آشپزخانه آنقدر سنگین بود که نتوانستند حرکتش دهند، و در آخر هردو کثیف از تراشه های چوب به تلاششان خاتمه دادند.

وقتی دید برای امروز کافی است، مقداری پول برداشت و پیش توبی در ایوان رو به خلیج که هنوز مشغول تمیزکاری بود رفت. چشمانش وقتی مقدار پول پرداختی را دید گشاد شدند. به سرعت پولها را درون جیبش هل داد. مشتاقانه گفت. " هروقت بخوای می تونم بیام. و خونه رو هم تمیز می کنم. می دونم پیش از این کارم خوب نبود، اما الان خیلی بهتر شدم. "

لوسی دلسوزانه به او نگاه کرد. " پاندا قصد داره یه سرایدار بزرگ سال استخدام کنه. " همینکه صورت توبی پنچر شد ادامه داد: " اما من کارهای دیگه ای تو فکرم برات دارم."

" من به اندازه یه آدم بزرگسال خوبم. "

" اون اینطوری به موضوع نگاه نمی کنه. "

توبی پاکوبان ایوان را طی کرد و در نرده ای را پشت سرش بست، اما لوسی می دانست که برخواهد گشت و برگشت.

در طول چند روز بعد، آنها تار عنکبوت ها را تمیز کردند و کف زمین را سابیدند. لوسی کوسنهای نیمکت روی تراس را با حوله روکش کرد و یک قفسه فلزی چند طبقه کشف کرد که بدرد گذاشتن روی ایوان درست کنار در ورود می خورد. رفته رفته خوک سرامیکی، قوطی چای لب پریده، و دیگر خورده ریزهای درهم و برهم روی کابینت ها ناپدید شدند. کاسه سفالی آبی رنگ با توت فرنگی های رسیده و شیشه مربا با گلهای رز پر شدند. لوسی یک بوته قدیمی رز پشت گاراژ پیدا کرده و گلها را از آن چیده بود. آرایش گلها خیلی پایین تر از چیدمان باورنکردنی گلهایی بود که از فروشگاه گل کاخ سفید بیرون می آمد، اما لوسی آنها را به همان اندازه دوست داشت.

روز چهارم بعد از رفتن پاندا، آنها فرش زشت را به انباری منتقل کردند. همینکه کارشان تمام شد توبی پرسید: " بازم نون می خوای؟ "

" تو آخرین برشش رو تموم کردی. "

" می خوای امروز بازم درست کنی؟ "

" امروز نه. "

" باید بیشتر درست کنی. " توبی درحال بررسی تزئینات جدید لوسی بود، یک تاتوی اژدهای پر زرق و برق که از روی استخوان ترقوه اش تا نزدیکی گردنش پیچ و تاب خورده بود و با دهانش آتشینش به سمت نرمه گوشش اشاره می کرد. " چند سالته؟ " لوسی خواست بگوید هجده سال، ولی جلوی خودش را گرفت. اگر از او خواسته بود صادق باشد، خودش هم باید روراست می بود. " سی و یک سال. "

" سن زیادیه. "