سرما و رطوبت دم صبح ازخواب بیدارش کرد. چشمانش را بر روی ابرهای حصیری زیبا که به آرامی حرکت می کردند گشود. تمام بدنش درد می کرد، سردش بود و کثیف­ تر از زمان بخواب رفتنش شده بود.امروز می بایست اولین روز از ماه عسلش باشد. تصور کرد که تد از خواب برمی خیزد، به همین موضوع فکر می کند و از او متنفر می شود...

کمی آنطرف تر پاندا با بلوز سفید چروکش خوابیده بود. روی پشتش دراز کشیده ، موهای جنگلی و خارج از کنترلش درهم پیچیده و اطراف سرش پخش شده بودند. ته ریش سیاه رنگ آرواره اش را پوشانده بود و لکه ای بینی کوفته ایش را زشت نشان می داد. لوسی از نزدیک بودن زیاد به او بدش می آمد، بنابراین به آرامی روی پاهایش بلند شد. ژاکت پاندا که روی شانه اش بود سرخورد و روی پتو افتاد. بخاطر خشک شدن پاهایش خمیده و لنگان خودش را به درختان رساند. سر راهش، به شش بطری نوشیدنی که میان علفها پرتاب شده بودند برخورد، نمادهای کثیفی از دردسری که خودش را در آن انداخته بود.

تد یک ویلای مخصوص ماه عسل با ساحل اختصاصی کرایه کرده بود. شاید خودش تنهایی رفته، هرچند چه چیزی می تواند بدتر از تنهایی به ماه عسل رفتن باشد؟ نه، حتی بیدار شدن در ساحل رودخانه ای وسط ناکجا آباد در کنار یک متورسوار گستاخ، گیج و ذاتاً خطرناک هم نمی تواند آنقدر بد باشد.

وقتی لوسی بازگشت او در کنار رودخانه ایستاده و پشتش به لوسی بود. فانتزی های دیشب در مورد افعی و اسم خشن متورسوارانه محو شدند و بنظر بی ادبانه می رسید اگر آن مرد را نادیده می گرفت.

به آرامی گفت:« صبح بخیر»

مرد خرخری کرد.

لوسی فوراً نگاهش را برگرداند، ترسید او بخواهد در مقابل چشمانش در رودخانه دستشوئی کند. مشتاق یک دوش آب گرم، لباسهای تمیز و مسواک بود، دقیقاً آسایشی که الان باید از آن لذت می برد اگر از آن روی برنگردانده بود.

یک فنجان قهوه. صبحانه ای شاهانه. حضور گرم تد در کنارش، همگی چیزهای هیجان انگیزی برایش بودند. در عوض با بطری های خالی آبجو و مردی که رک و راست گفته بود که « تو را برای شب می خواهم.» احاطه شده بود.

از این آشفتگی و بلاتکلیفی متنفر بود. مرد هنوز رویش را برنگردانده بود، اما او ندید که کار خاصی انجام دهد، بنابراین لوسی ریسک سوال پرسیدن را پذیرفت. « تو می خوای... امروز به وینته برگردی؟»

صدای خرخر دیگری آمد.

لوسی هرگز در شهر وینته راحت نبود، هرچند وانمود می کرد به اندازه تد عاشق آنجاست. اما هروقت که آنجا بود احساس می کرد که همه در موردش قضاوت می کنند. با وجود اینکه دختر مقبول رئیس جمهور پیشین آمریکا بود، آنها به او این احساس را می دادند که به اندازه کافی برای تد خوب نیست. البته به آنها ثابت کرد که حق داشتند، اما آنها زمانی که او را ملاقات کردند نمی دانستند چه پیش خواهد آمد.

پاندا به خیره شدنش به رودخانه ادامه داد، بدن بلند قامتش در مقابل نور مثل صخره ای تیره بنظر می آمد. کفش های لوسی عذاب آور شده بودند ،اما می خواست با تحمل درد آن، خودش را تنبیه کند، بنابراین آنها را از پایش در نیاورد.

مرد بطور ناگهانی نگاهش را از جایی که به آن خیره شده بود گرفت تا به سمت او بیاید، پاشنه چکمه هایش در گل و لای فرو می رفتند. « آماده ای که به زندگی بهم پیچیدت برگردی؟»

بیشتر از آماده. او با نادیده گرفتن مسئولیت هایش خودش را در این دردسر انداخته بود. حتی وقتی دختری چهارد ­ساله بود فوق العاده مسئولیت پذیر بود. بعد از اینکه هفده سالگی را پشت سر گذاشت، نلی و مت بارها به او گفته بودند اگر او انقدر خوب مراقب خواهرهایش نبود آنها هرگز نمی توانستند به کارهایشان برسند.

او همچنین در کار خودش هم به سختی تلاش می کرد. اول لیسانسش را در زمینه مددکاری اجتماعی گرفت تا در مورد مشکلات نوجوانان مشاور مادرش شود، سپس فوق لیسانسش را در زمینه روابط اجتماعی گرفت.

اما بعد از چند سال ، مطالعات بالینی که عاشقشان بود را کنار گذاشت تا از اسم مشهورش برای سخنرانی در مجلس که کاری کمتر راضی کننده و بیشتر تاثیرگذار بود استفاده کند. بخاطر تاثیرش روی تصویب قانونی که از کودکان محروم حمایت می کرد مورد قدردانی قرار گرفت. مهم نبود که چقدر وسوسه انگیز است، هیچ برنامه ای برای رها کردن شغلش بعد از ازدواج نداشت. او هرماه چند روزی به واشنگتن پرواز می کرد و باقی کارش را از شهر تگزاس انجام می داد.  این تصمیمات مربوط به مدت ها پیش بود قبل از اینکه با عواقب کاری که می خواهد انجام دهد مواجه شود.

اما معده اش با او موافق نبود. همینطور که دلش بیشتر بهم پیچید، درست زمانی که حالش بهم خورد به میان درختان دوید. چون مدت زمان زیادی بود که چیزی نخورده بود تهوعش دردناک تر شد. وقتی تهوع اش فروکش کرد، مرد به او که از میان درختان بیرون می­ آمد خیره نگاه ­کرد. سکندری خوران به سمت رودخانه رفت، پاشنه هایش در صخره ها و سپس در شن کنار رودخانه گیر کرد. کنار آب زانو زد و به صورتش آب پاشید.

مرد گفت:  بیا بریم. "

لوسی همینطور که زانو زده بود اندکی استراحت کرد، آب رودخانه از گونه هایش می چکید. صدایش انگار از جایی دور می­ آمد: " تو اسباب و وسایلت رو توی وینته جا گذاشتی؟ "

"  منظورت چیه؟ "

" لباس هات؟ چمدونت؟ "

" من سبک سفر می کنم. با یه شلوار جین، چند دست پیراهن و یه چیز خصوصی دیگه."

مردم همیشه با خانواده رئیس جمهور پیشین بهترین رفتار را داشتند. به سختی به جز مگ یا یکی از هفت خواهر پدرش کسی به او جوک ناجور گفته بود یا به اینچنین مسائل کثیفی اشاره­ کرده بود. مودب و اتو کشیده بودن افراد همیشه او را می رنجاند، اما حالا به مقدار اندکی از همان ادب خوشامد می گفت. وانمود کرد که آخر حرف های مرد را نشنیده است. "  پس من بخاطر چیزی که ممکنه پشت سرت جا گذاشته باشی بهت مدیون نیستم؟ "

" خودت دوست داری چطوری باشه؟ "

خانواده لوسی می دانستند او سالم است. مگ تا الان به آنها گفته بود. "  تا وقتی مطبوعات اونجاست من نمی تونم به وینته برگردم. " مطبوعات دلواپسی اصلی او نبودند، اما او چیزی در باره دلواپسی اش به پاندا نگفت. " کنجکاوم بدونم برنامه بعدی تو چیه. "

چانه ته ریش دارش را مالید. " بودن باهات."

لوسی آب دهانش را قورت داد. "  چی میشه اگه من باهات نقدی حساب کنم درحالیکه تو..؟ "

مرد چشمانش را مستقیم به او دوخت، طوری که انگار لباسش نامرئی باشد.

"  تو از جنس من نیستی. "

نادیده بگیرش. " منظورم اینه که چی میشه اگه من باهات تسویه حساب کنم درعوض تو هیچ کدوم از کارایی که گفتی رو انجام ندی؟ "

" برام جالب نیست. " او پتو را از روی زمین برداشت و تکان داد.

پاندا گفت: " من توی تعطیلات بسر­می برم، و نمی خوام یک روز دیگه ام هدر بشه. تو برمی گردی وینته. "

لوسی صدای خودش را شنید که گفت:" من باهات حساب می کنم. امروز نه. با خودم هیچ پولی ندارم، اما به زودی قرضم رو بهت می ­دم. " مجبور شد با خودش بجنگد تا از دهانش بیرون نپرد.چطوری؟  "  من تمام هزینه های سوخت و غذا رو می­ پردازم. به اضافه.... صد دلار برای هر روز. موافقی؟ " مرد پتو را گلوله کرد و گفت:" زحمت زیادی نمی ­کشی. "