کتاب فرار بزرگ - فصل نوزدهم - قسمت دوم

چون شب شده بود بری دکه مزرعه را بست. قاب درون کندوها از عسل سنگین شده بود. صبح زود، بری چرخ گوشت دستی قدیمی مایرا را تمیز کرده بود، و فردا اول وقت، برداشت امسال را شروع می کرد. این کار کمرشکن خواهد بود، اما به اندازه این موضوع که برداشت این عسل برای تابستان سال آینده است، اذیتش نمی کرد. او این حقیقت که مجبور است در جزیره بماند را پذیرفته بود، اما اصلاً مطمئن نبود که برای زنده ماندن در زمستان تا زمانی که محصولات جدید را بفروشد، پول کافی ذخیره کرده باشد.
به مجموعه ای که خلق کرده بود نگاه کرد—قلعه کوچک جادوئی دکه مزرعه اش که با نوار نقاشی شده از اسبهای چرخ و فلک و صندلی های نقاشی شده به رنگ تخم مرغ های عید پاک تزئین شده بود. از فهمیدن این موضوع که چقدر دنیایی که خلق کرده بود خوشحالش می کرد، شوکه شد. خوشش می آمد از اینکه مشتریانش روی صندلی ها بنشینند و از تست کردن عسلهای او لذت ببرند. از تماشای آنها که لوسیونش را امتحان می کردند، صابونهایش را بو می کرند و شمع هایش را برانداز می کردند، لذت می برد. اگر فقط می توانست در یک تابستان ابدی بدون هیچ تهدیدی از آمدن زمستان، کمبود پول و نگرانی برای توبی زندگی کند چه خوب می شد. آهی کشید و به آخرین پرتوهای غروب خورشید که در پشت درختان ناپدید میشد خیره شد و سپس به سمت خانه رفت.
اولین چیزی که بعد از قدم گذاشتن درون خانه متوجه شد بوی دلپذیری بود که از آشپزخانه می آمد، مثل یک غذای واقعی. " توبی؟ "
توبی شلوار جین و تیشرت مورد علاقه اش را به همراه کلاه بیس بال پوشیده بود و یک جفت دستکش قرمز آشپزی بدست داشت. او یک ظرف لازانیا از فر بیرون آورد و آن را در کنار سیب زمینی های کبابی چروکیده در قسمت گرمکن گاز گذاشت. توبی گفت: " من شام درست کردم. "
" تنهایی؟ نمی دونستم می تونی آشپزی کنی. "
" مادر بزرگ یه کمی به من یاد داده. " وقتی او فویل آلومینیوم روی ظرف را برداشت بخار از آن بالا زد. " از مایک خواستم بیاد و با ما غذا بخوره ولی اون کار داشت. "
بری سعی کرد بدون طعنه صحبت کند. " اون خیلی کار برای انجام دادن داره. چی آماده کردی؟"
" لازانیای گاوچرونی، نودل و سیب زمینی کبابی. به علاوه نونهایی که لوسی امروز پخته. "
غذای سبکی نبود، اما بری قصد نداشت انتقاد کند.
بری درحالیکه مواظب نودلهای سرد خیس درون سینک بود دستهایش را شست، سپس دو عدد بشقاب از کابینت برداشت.
کتاب " سربازان سیاه پوست در جنگ فرهنگی " را کناری راند تا بشقابها را روی میز بگذارد. " بوش خیلی عالیه. " لازانیای گاوچرانی مخلوطی از گوشت چرخ کرده، پیازه، لوبیای چشم بلبلی که از قوطی خالی گوشه آشپزخانه می شد فهمید و رب گوجه بود. شش ماه پیش، او هرگز چنین چیزی را نمی خورد، اما با وجود پیازهای نپخته و گوشت چرخ کرده های سرخ نشده، با آن موافق بود. وقتی بالاخره سیر شد و چنگالش را زمین گذاشت گفت: " یه شام عالی، سرآشپز. نمی دونستم انقدر گرسنه بودم. هروقت احساس کردی دوست داری آشپزی کنی، مکث نکن." توبی دوست داشت از کارش قدردانی شود. " شاید. تو چرا آشپزی نمی کنی؟ "
دقیقاً بری کی وقت خالی داشت تا آشپزی را به برنامه اش اضافه کند؟ اما حقیقت این بود که او هرگز آشپزی را دوست نداشت. " من خیلی به غذا درست کردن علاقه مند نیستم. "
" به همین خاطره که تو انقدر نی قلیونی. "
بری به دور و اطراف آشپزخانه با کابینت های بلوطی قدیمی و پارکت های کف زرد رنگش خیره شد. چقدر عجیب که در این کلبه کهنه بیشتر از خانه لوکسی که شوهر متقلبش خریده بود احساس راحتی می کرد.
همینطور پولی که زمانی به راحتی خرج می کرد... ارزش یک پنی از پولهایی که خودش با تلاش سخت و ابتکارش بدست آورده بودند را نداشت.
بری گفت: " مادرت هم آشپزی کردن رو دوست داشت. "
توبی دست از غذا خوردن برداشت و چنگالش در میانه راه متوقف شد. " واقعاً ؟ "
اشتیاق توبی باعث شد بری ناراحت شود که چرا در مورد استار با او صحبت نکرده است. فقط چون مایک از او خواسته بود او لج کرده بود.
توبی گفت: " مادربزرگ هرگز اینو بهم نگفته بود. "
" البته. اون همیشه سعی می کرد یه دستور العمل جدید کشف کنه—نه فقط در مورد آشپزی و شیرینی پزی، بلکه ساخت چیزهایی مثل صابون و چاشنی غذا. بعضی اوقات سعی می کرد منو مجبور کنه بهش کمک کنم، اما اساساً من فقط چیزی که اون درست می کرد رو می خوردم. "
توبی سرش را کج کرد و درحال فکرکردن به حرفهای او بود. " درست مثل خوردن چیزی که من درست کردم."
" دقیقاٌ. " بری در ذهنش جستجو کرد. " اون زنبورها رو دوست نداشت، اما گربه ها و سگ ها رو دوست داشت. "
" درست مثل من. دیگه چی در موردش میتونی بگی؟ " اون مردی که من عاشقش بودم رو دزدید. یا صرفاً این چیزی بود که بری دوست داشت باور کند چون آسانتر بود که فکر کند استار آدم بده بوده تا اینکه بپذیرد دیوید هرگز واقعاً عاشقش نبوده.
بری شروع کرد به بازی با دستمال مچاله اش. " اون کارت بازی و ورق بازی دوست داشت. " استار همیشه تقلب می کرد، اما توبی به اندازه کافی چیزهای منفی در مورد مادرش شنیده بود. " اون عاشق خواننده هایی مثل جانت جکسون و نیروانا بود. تمام کاری که ما تابستونها انجام می دادیم رقصیدن بود. اون توی بازی بیس بال افتضاح بود و هیچ کدوم از ما نمی خواستیم توی تیممون باشه ، اما همیشه قبولش می کردیم چون همه ما رو میخندوند. اون از درخت بالا رفتن رو دوست داشت، و وقتی جوانتر بودیم، از دست من روی درخت بزرگ پیر حیاط جلوئی قایم می شد. "
" درخت من. " توبی با چنان تعجبی این حرف را زد که قلب بری فشرده شد.
بری چیزهایی که از ابتدا در مورد استار فهمیده بود را به توبی گفت. " مادرت انسان کاملی نبود. بعضی اوقات اون اونقدر که باید زندگی رو جدی نمی گرفت، اما این رو می تونم بگم که اون هرگز قصد نداشته تو رو ترک کنه. اون همیشه برمی گشت."
توبی سرش را پایین انداخته بود تا بری اشکهایی که چشمانش را پر کرده بودند نبیند. بری جلو آمد تا لمسش کند، ولی فکر بهتری کرد. " بیا برای دسر بریم رستوران داگز ان مالتز. " سر توبی بالا آمد. " یعنی میشه؟ "
" چرا که نه؟ " بری آنقدر خورده بود که به سختی می توانست حرکت کند، اما برای یک بار هم که شده، میخواست کسی باشد که باعث خوشحالی توبی می شود.
آنها سوار ماشین شدند و بری به سمت شهر راند. توبی یک معجون بستنی بزرگ سفارش داد، تزئین شده با اسمارتیز، خورده های آجیل و سس شکلات. بری هم کوچکترین بستنی قیفی وانیلی ای که داشتند را سفارش داد. از شانس آنها، مدت کمی بعد از نشستن آنها پشت میزهای پیک نیک مایک پیدایش شد. " هی، توبی. سابرینا. "
سابرینا؟
توبی از روی نیمکت بالا پرید. " کنار ما بشین، مایک! " مایک به بری نگاه کرد. بری نمی خواست آدم بده باشد بنابراین سر تکان داد. " البته. بیا و به ما ملحق شو. " چند دقیقه بعد مایک با یک بستنی مغز گردوی شکلاتی برگشت و کنار توبی نشست، که باعث می شد مستقیم روبروی بری قرار بگیرد. قلب بری گرفت وقتی توبی نگاهی التماس آمیز به او انداخت تا شبشان را خراب نکند. مایک در کل از نگاه کردن به بری اجتناب می کرد.
بستنی اش داشت آب می شد، اما نمی توانست لیسش بزند. بری این احساس را دوست نداشت که چون در گروه طرفداران مایک مودی نیست انگار چیزی در مورد او اشتباه است. حتی لوسی او را دوست داشت. اما بری چطور می توانست گذشته را فراموش کند؟ به جز اینکه این اتفاق داشت می افتاد؟ هر روز که می گذشت برای بری تطبیق مایک مودی بزرگسال با آن پسری که می شناخت سخت تر می شد.
یک زوج جوان- که شوهر یک بچه را در کریر کودک با خود حمل می کرد—ایستادند تا با مایک صحبت کنند، سپس مرد مسنی آمد که یک کپسول اکسیژن با خودش حمل می کرد. همه از دیدن مایک خوشحال بودند.
همه دلشان می خواست که به او سلام کنند. توبی صبورانه منتظر ماند، انگار که مایک قبلاً این را از او خواسته است. بالاخره آنها تنها شدند.
" توبی، این بستنی گردویی خیلی خوبه، فکر کنم یکی دیگه میخوام. " مایک دست در جیب کرد و یک پنج دلاری به دست او داد. " میشه لطف کنی یکی برام بگیری؟ "
در حالیکه توبی برای خرید بستنی رفت، بری متوجه شد که مایک به سختی بستنی اولش را لمس کرده است. او بالاخره به بری نگاه کرد. " قصد داشتم فردا بیام به دیدنت. "
بری سعی کرد طوری رفتار کند که صدایش زیاد رنجیده بنظر نیاید. " فکر می کردم دیگه با من کاری نداری."
مایک بستنی اش را کناری هل داد. " در مورد توبی هست. "
" پسرهای باینر دیگه برای زندگی به جزیره بر نمی گردند. " چند لحظه طول کشید تا بری این اسم را بخاطر بیارود. " همون دوقلو هایی که بهترین دوستای توبی هستن؟ "
" تنها دوستان واقعی اون. والدین اونها از هم جدا شدن، و مادرشان با آنها در اوهایو می مونه. توبی هنوز در این مورد چیزی نمی دونه، و این موضوع به شدت ناراحتش می کنه. "
بری گفت: " عالیه. یه مشکل دیگه که هیچ ایده ای برای حل کردنش ندارم. "
مایک دهانش را با دستمال تمیز کرد. " ممکنه بتونم کمک کنم. "
البته که او می توانست. مایک می توانست همه چیز را درست کند، موضوعی که بری قبل از اینکه او را از سر خودش باز کند باید به آن فکر می کرد.
مایک دستمال را گلوله کرد. " من هرگز طوری که مایرا اون رو جدا از همه نگه می داشت رو نمی پسندیدم، اما اون روش عجیب خودش رو داشت و نمی خواست در موردش صحبت کنه. توبی با بچه های دیگه توی مدرسه بود، اما مایرا بهش اجازه نمی داد اونها رو به کلبه دعوت کنه یا به خونه اونها بره. تنها دلیلی که دقلوها با اون دوست بودن بخاطر نزدیکی محصل زندگیشون به اونها بود. مایرا می تونست اون رو توی این فاصله کنترل کنه. "
" من در این مورد چیکار می تونم بکنم؟ " برای بری عجیب بود که از مایک نصیحت بخواهد، اما بنظر نمی رسید برای مایک چیز عجیبی باشد.
مایک گفت: " من مربی یه تیم فوتبال هستم، اونجا جای خوبی برای توبی هست تا دوستان جدید پیدا کنه. اجازه بده توبی عضو تیم بشه. " بری قبل از این به یک پرورش دهنده زنبور عسل تبدیل شده بود. چرا مادر یک فوتبالیست بودن را به سوابقش اضافه نکند؟ " خیله خوب. "
بنظر می رسید مایک از قبول کردن سریع بری شگفت زده شده است. " مطمئنم سوالاتی داری. من تنها مربی نیستم. یکی دیگه—"
" همه چیز خوبه. من بهت اطمینان دارم. "
" اطمینان داری؟ "
بری وانمود کرد درحال بررسی ناخن شکسته اش است. " تو برای توبی دوست خوبی بودی ."
" این هم از این. " توبی خودش را کنار مای با یک بستنی گردویی روی صندلی انداخت. مایک یواشکی اولین بستنی را زیر دستمالش پنهان کرد و قاشق پلاستیکی را برداشت تا شروع کند به خوردن دومین بستنی.
توبی در مورد قلاب ماهیگیر از او سوال کرد، و زود آنها غرق گفتگو شدند.
پیام بگذارید