کتاب فرار بزرگ - فصل نوزدهم - قسمت سوم

مدتها بعد از ساعتی که بری می بایست خواب باشد، او همچنان روی تراس پشت خانه ایستاده و به درون تاریکی زل زده بود، و به مایک و زمستانی که هنوز از راه نرسیده بود فکر می کرد.
عسلهایش بهتر از آنچه که انتظار داشت به فروش می رفتند، و تزئینات کریسمس زنبوری بطور شگفت انگیزی مورد استقبال قرار گرفته بودند.
روحانی ساندر بدون دریافت هیچ گونه درصدی محصولات او را در فروشگاه وسایل کادو ای اش برای فروش گذاشته بود. او گفته بود که به جای سودش عسل بر می دارد و آن را به حوزه های کشیش نشین می فرستد.
بری هر پنی که می تواست را ذخیره می کرد، اما خرج هم داشت. نه فقط هزینه شیشه های عسل. بلکه بعد از روزها کلنجار رفتن با خودش، یک سفارش بزرگ از نوعی گوی های شیشه ای بسیار گران قیمت ثبت کرد که قصد داشت رویشان منظره جزیره را نقاشی کند— وگوش شیطان کر—سه برابر قیمتی که برایشان پرداخته بود بفروشدشان. اما با یک ماهی که از تعطیلات تابستانی مانده بود تا مشتری ها آنجا را ترک کنند و ناپدید شوند، این خرید ریسک زیادی داشت.
او هنوز دریافتی نقدی کمی از دست دوم فروشی ای که بیشتر لباسهایش را آنجا برای فروش گذاشته بود داشت. با خوش شانسی، این مبلغ به همراه فروش محصولات دکه مزرعه تا پایان ماه و سود خوبی که از وسایل تزئینی با نقاشی کار دست بدست می آورد، ممکن بود بتواند در طول زمستان از پس هزینه ها بر بیاید. البته اگر توبی آنقدر رشد نمی کرد که لباسهایش تنگ شود، و اجاق قدیمی به کارش ادامه می داد، و سقف سوراخ دار خانه دچار مشکل نمی شد، و ماشینش نیاز به تعمیر نداشت، و....
زمستان طولانی است، و مردم اینجا فقط یکدیگر را دارند تا بهم تکیه کنند.
در ماه جون نادیه گرفتن حرفهای مایک راحت تر بود تا الان، که پاییز هر روز نزدیک تر می شد. اگر اتفاق ناخوشایندی می افتاد، هیچ جا نداشت تا برود. او به مایک نیاز داشت.
هرچه بیشتر فکر می کرد، بیشتر متوجه می شد که نادیده گرفتن مایک کاریست که از عهده اش بر نمی آید.
مجبور بود مسیرش را عوض کند. مجبور بود او را قانع کند که دیگر از او متنفر نیست. حتی اگر با این کار خودش را بکشد.
صدای خواب آلود توبی از میان توری در بگوش رسید. " این بیرون چیکار می کنی؟ "
" من—نمی تونم بخوابم. "
" خواب بد دیدی؟ "
" نه. تو چی؟ تو چرا بیداری؟ "
" نمی دونم. فقط بیدار شدم. " توبی خمیازه ای کشید و بیرون آمد تا کنار او بنشیند. شانه توبی به بازوی او کشیده شد. این پسر خوابالود شیرین او را به یاد شبهای تابستانی انداخت که با برادرانش درون اتاق یکدیگر می خزیدند و داستان هایی از ارواح تعریف می کردند.
توبی از ورای خمیازه ای دیگر گفت: " ممنون بخاطر بستنی امشب. "
بری گرفتگی گلویش را صاف کرد. " خواهش می کنم. "
توبی اعلام کرد. " تعداد زیادی از بچه ها از تاریکی می ترسن، اما من نه. "
بری هم نمی ترسید. او کلی موضوع واقعی داشت که از آنها بترسد.
توبی خم شد تا زخم روی زانویش را بررسی کند. " میتونیم مایک رو یکی از همین شبها برای شام دعوت کنیم؟ " بری شروع کرد به جبهه گرفتن، سپس متوجه شد که توبی بهترین بهانه برای شروع روابطش با مایک را به او داده. از هر راهی، مجبور بود که به او بفهماند گذشته را پشت سر گذاشته است.
" البته که می تونیم. " وقتی با خونسردی کامل این حرف را زد خودش هم شگفت زده شد، اما بنظر میرسید پافشاری روی قانونهایش در این شرایط در مقابل سودی که از مایک نسیبش می شد اندکی زیاده روی است. بری از جایش بلند شد. " فکر می کنم وقتشه هردوی ما کمی بخوابیم. "
توبی هم برخاست. " منم موافقم. فکر می کنی اون از لازانیای گاوچرونی خوشش میاد؟ "
" قطعاً."
وارد خانه شدند، و درحینی که توبی به سمت اتاقش می رفت، بری مثل هرشب گفت: " شب بخیر، توبی. "
این بار او جوابش را داد. " شب بخیر، بری. "
*****
ماه آگوست به خوبی سپری شد، با خودش روزهای آفتابی بیشتر و روزهای نمناک با طوفانهای گاه و بی گاه آورد. لوسی و پاندا بیشتر شبها یکدیگر را درخانه قایقی ملاقات می کردند، اما یک دلخوری رو به افزایش جایگزین شوخ طبعی روابطشان شده بود.
و در طول روز پرخاشگرانه با هم برخورد می کردند.
پاندا درحالیکه اولین جرعه از قهوه اش را درون سینک ظرف شوئی خالی می کرد گفت: " تو از تفاله های دیروز برای درست کردن این قهوه استفاده کردی؟ "
لوسی متقابلاً گفت: " اگه من قهوه درست کنم تو زر می زنی. قهوه درست نکنم هم زر می زنی. "
" چون تو حاضر به دنبال کردن دستورها نیستی. " تمپل با آهی بلند حاکی از درد از روی صندلی بلند آشپزخانه جایی که نیمی از برش سیب نازکش را خورده بود پایین آمد. او موهایش را صاف کشیده و بصورت دم اسبی ای بلند محکم پشت سرش بسته بود، که باعث می شد چشمانش کشیده و بادامی شود و تیزی استخوان گونه اش بیشتر بچشم بیاید. کمی بیشتر از شش هفته در جزیره مانده بود. قب قب کوشتالود زیر چانه اش ناپدید شده بود، و پاهای کشیده و محکمش نشان از تمرینات سختش داشت. اما بجای خوشحال شدن، عصبی، کم ظرفیت و غمگین تر شده بود.
لوسی به پاندا گفت: " منظورش دستورهای تو بود؟ "
پاندا در جواب گفت: " که خیلی بهتر از کاری که خودت انجام میدی جواب میده. "
" بنظر تو اینطوریه. "
تمپل فریاد زد. " بچه ها ! اعصاب منو خط خطی نکنید."
پاندا کشیده گفت: " اجازه بده. "
لوسی لبهایش را برای او جمع کرد و آشپزخانه را ترک کرد تا با قایق بیرون برود. از کشمکش بینشان رنجیده بود. دلش می خواست حس شوخ طبعی میانشان بازگردد. بدون شادی، فایده این کارها چه بود؟
از اینکه آب حسابی متلاطم بود خوشحال شد چون مجبورش می کرد تا تمام تمرکزش را روی پارو زدن بگذارد.
*****
شب هنگام تمپل در یک نمونه تمیز از لباسهایی که تمام روز برای تمرین می پوشید برای خوردن شام پیدایش شد. بدنش کاملاً عضلانی شده بود. تاپ دو بنده مشکی اش، بازوهای عضلانی اش را بی حفاظ گذاشته بود و شلوارک مسابقه اش آنقدر فاق کوتاه بود تا شکم عضله ای و شش تکه اش را به نمایش بگذارد.
او و پاندا در کنار هم یک مجموعه یکسان را تشکیل داده بودند—هردو بیش از حد تمرین کرده، بی قرار و ترشرو.
لوسی چیزی در مورد ژن های خودخواهی در هورمونهای رشد زیر لب غرغر کرد. تمپل به کمر لوسی خیره شد و او را به عنوان نمونه کامل یک شکست خورده بی هدف در دوران میانسالی در نظر گرفت. پاندا به سمت هر دوی آنها خرناسی کشید تا ساکت شوند و او بتواند شام مزخرف امشبش را در صلح بخورد.
برخلاف پاندا، لوسی هیچ شکایتی در مورد سبزیجات پخته یخی نداشت و این را مدیون سیب زمینی های سرخ کرده محبوبش و کلوچه شکری غول پیکری که در شهر خورده، بود.
تمپل شروع کرد به سخنرانی در مورد ارتباط بین بیماریهای دوران کودکی و مصونیت در دوران بزرگسالی، و وقتی از پاندا پرسید که آیا تابحال آبله مرغان گرفته است. لوسی نتوانست جلوی خودش برای مداخله را بگیرد. " به حریم شخصیش وارد شدی. پاندا در مورد گذشتش صحبت نمی کنه. "
پاندا در پاسخ گفت: " و این تو رو اذیت می کنه. تو راضی نمیشی تا اینکه ته و توی کار همه رو در بیاری. " اما پاندا برای او همه نبود. او دوستش بود.
تمپل گفت: " حق با اونه، لوسی. تو جوری بنظر می رسی که مثل آدمهای فضول انگار می خوای دماغت رو توی سر مردم دیگه فرو کنی. "
پاندا با نوک چنگالش به کارفرمایش سیخونک زد. " لازم یه نفر در مورد تو فضولی کنه. هرچقدر بیشتر اینجا می مونی، اخلاقت افتضاح تر میشه. "
تمپل جواب داد: " این یه دروغه. من همیشه افتضاح بودم. "
لوسی گفت: " نه انقدر افتضاح. تو نه کیلو گرم وزن کم کردی، و --- "
تمپل به سرعت گفت: " ده کیلو و نیم. و هیچ حس تشکری از شما دوتا ندارم. هیچ عقیده ای در این مورد ندارین که چقدر گوش دادن به دندون قروچه های شما دوتا برای هم می تونه افسرده کننده باشه؟ "
لوسی گفت: " دندون قروچه های ما هیچ کاری به مشکل تو نداره. تو نیاز به یه واحد درسی در مورد وسواس بدن دفرمه داری. "
تمپل تمسخر کنان گفت: " اههههه...، چه قلمه سلمبه. "
لوسی بشقابش را کناری هل داد. " تو در نگاه همه عالی بنظر می رسی به جز توی ذهن خودت. "
" این عقیده توئه. " تمپل اشاره ای بی اعتنا به بدن خودش کرد. " تو می تونی هر طوری که دوست داری آسمون ریسمون ببافی، اما من هنوز چاقم! "
لوسی داد زد. " کی دیگه چاق نیستی؟ چه عدد مضحکی رو داری توی سرت اینطرف اون طرف می بری تا بالاخره به تو احساس خوب بودن بده؟ "
تمپل انگشتانش را لیسید. " نمی تونم باور کنم که خانم فضول داره در مورد وزن برای من سخنرانی می کنه."
پاندا این حرفش را دوست نداشت. " اون فضول نیست." لوسی پاندا را نادیده گرفت. " بدن تو زیباست، تمپل. حتی یک سانتیمتر از بدنت شل نیست. "
تمپل بدون نیش و کنایه درجواب گفت: " بر خلاف ران های تو. "
لوسی به بشقاب دست نخورده اش با بیزاری نگاه کرد. " ران های من به محض اینکه بتونم مثل یه آدم عادی غذا بخورم درست می شن. "
تمپل رو کرد به سمت پاندا. " لوسی مثل آدم فضایی می مونه. چطور میتونه نه کیلو وزن اضافه کنه و از این موضوع دیونه نشه؟ "
لوسی گفت: " من نه کیلو اضافه نکردم. ماکسیموم چهار کیلو. " اما سیب زمینی سرخ شده و کلوچه شکری دشمن واقعی او نبودند. دشمن واقعی او احساس گناهی بود که بخاطر صفحه های ننوشته، خانواده ای که نادیده گرفته بود و وحشتی که هر وقت به ترک جزیره چریتی فکر می کرد او را فرا می گرفت، بودند.
پاندا از پشت میز بلند شد. " اگه هردوی شما منو ببخشید، می خوام برم بیرون تا به خودم شلیک کنم. "
لوسی گفت: " این کارو نزدیک آب انجام بده. بنابراین مجبور نمی شیم بعدش خیلی تمیزکاری انجام بدیم. "
او و تمپل شام ناراحت کننده شان را در سکوت تمام کردند. تمپل از پنجره به بیرون خیره بود، و لوسی به میز سبز لجنی آشپزخانه ضربه می زد.
پیام بگذارید