کتاب فرار بزرگ - فصل نوزدهم - قسمت چهارم

بعد از ظهر روز بعد، لوسی علفهای هرز گیاهان روی تراس را وجوین کرد بود و در فکر رفتن به کافه شهر بود تا آنجا بتواند روی لیست آرزوهای معکوسش کار کند، صدای موتور ماشینی را شنید که وارد راه منتهی به خانه شد. صدایش شبیه یکی از آن ون های اداره پست نبود. حوله اش را کنار گذاشت و به سمت دیگر خانه رفت تا ببیند چه خبر است.
زنی با موهای کوتاه قرمز درخشان و هیکلی چهارشانه از ماشین سوباروی نقره ای رنگ پیاده شد. او یک تاپ گل و گشاد سفید رنگ، شلواری سه ربع که بیشتر به شخصی با پاهای بلند می آمد و صندل های بندی پوشیده بود. مقدار قابل توجهی فیروزه از بند چرمی که دور گردنش بسته بود آویزان بود، و حلقه های نقره ای روی انگشتانش برق می زد. لوسی به عنوان خوشامد گوئی سری تکان داد و منتظر شد تا زن خودش را معرفی کند.
قبل از اینکه این اتفاق بیفتد در جلوی خانه باز شد و آقای محافظ قدم بیرون گذاشت.
زن از لوسی به سمت او چرخید. " پاتریک شید؟ "
پاندا روی بالاترین پله ایستاد و بدون اینکه جواب زن را بدهد گفت: " می تونم کمکتون کنم؟ "
زن تا جلوی ماشینش آمد. " من به دنبال یک دوست می گردم. "
پاندا سرش را به سمت لوسی تکان داد. " اگر دنبال یکی از ما نیستی، پس خونه رو اشتباه اومدی. "
" اون اینجاست. میدونم که هست. "
ساختار هیکلی ملاقات کننده شان به لوسی یادآوری کرد که تمپل دشمنانی داشت. چه می شد اگر این زن یکی از مشتریان ناراضی قدیمی بود؟ یا یکی از شرکت کنندگان جزیره چربی؟
پاندا محکم خودش را بین ملاقات کننده و در ورودی قرار داد.
زن لجوجانه گفت: " برای من هفته ها طول کشید تا پیداش کنم. من از اینجا نمی رم. "
پاندا به آهستگی از پله ها پایین آمد. " اینجا یه ملک خصوصیه. "
صدایش را بالا نبرده بود، اما باعث نشده بود از شدت ترسانندگی اش کاسته شود. زن به سمت ماشین عقب نشینی کرد، بیشتر از اینکه ترسیده باشد نا امید بود. " من باید ببینمش. "
" لازمه که همین الان بری. "
" فقط بهش بگین من اینجام. خواهش می کنم. بهش بگین مکس اینجاست. "
لوسی متعجب شد.مکس؟ این مکس بود؟
اما بنظر نمی رسید پاندا از شناختن او غافلگیر شده باشد. آیا او نقاب حرفه ای اش را به چهره زده بود یا از همان ابتدا می دانست شخصی که تمپل بخاطرش غمگین است یک زن است؟
البته که می دانست. شخص کاملی مثل پاندا نمی گذاشت چنین جزئیاتی از دستش در برود.
زن صورتش را به سمت ساختمان برگرداند و فریاد زد. " تمپل! تمپل، منم مکس! این کارو نکن. بیا بیرون و باهام حرف بزن! "
درد و رنج نهفته در صدای او آنقدر جگرسوز بود که لوسی در قلب خودش احساسش کرد.
مطمئناً تمپل صدایش را خواهد شنید و بیرون می آید. اما نه صدایی بگوش رسید نه حرکتی دیده شد و در همچنان بسته ماند.
لوسی نتوانست آنجا بایستد. به سمت دیگر خانه رفت و از در پشتی وارد شد.
تمپل را در طبقه بالا و اتاق خوابش ایستاده کنار پنجره پیدا کرد، جایی که می توانست بدون دیده شدن جلوی خانه را تماشا کند. " چرا اون مجبور بوده بیاد اینجا؟ " صدای تمپل خشمگین و درعین حال شکست خورده بود. " من ازش متنفرم. " تمام چیزهایی که لوسی تا بحال نمی دانست حالا برایش روشن شده بود. " نه، نیستی. تو عاشقشی. "
درحینی که تمپل با تمام عضلات بیرون زده بدنش چرخید، تکه ای مو از میان کلیپسش بیرون آمد. " تو چی می دونی؟ "
" می دونم که این موضوع تمام طول تابستون تو رو از درون تکه تکه کرده. "
" درست میشه. فقط کمی زمان نیاز داره. "
" چرا شما از هم جدا شدید؟ "
سوراخ های بینی تمپل گشاد شدند. " ساده نباش. فکر می کنی من میخوام دنیا بدونن که من—من عاشق یه زن دیگه شدم؟ "
" تو اولین آدم مشهوری نیستی که از عرف اجتماع خارج می شی. شک دارم که این موضوع حرفه ات رو خراب کنه. "
" منو خراب می کنه. "
" چطوری؟ من نمی تونم درک کنم. "
" این چیزی نیست که می خوام باشم. "
" عاشق یه زن دیگه؟ "
تمپل به خودش پیچید.
لوسی دستانش را بلند کرد و گفت: " خدایا، تمپل، به قرن بیست و یکم خوش اومدی. مردم عاشق میشن. "
" برات راحته این حرفو بزنی. تو عاشق یه مرد شدی. " برای یک لحظه لوسی واقعاً فکر کرد که او در مورد پاندا صحبت می کند، اما بعد فکر کرد که باید منظورش تد بوده باشد.
" ما همیشه کسی که عاشقش هستیم رو انتخاب نمی کنیم. خیلی از زنها ممکنه عاشق یه زن بشن. "
لبهای تمپل جمع شدند و چشمانش از اشکهای جمع شده برق زدند. " من خیلی از زنها نیستم. من تمپل رنشاو هستم. "
" و این موضوع تو رو از جمع مردم عادی جدا می کنه؟ "
" من برای یه چیز درجه دوم نمی جنگم. من اینطوری ساخته نشدم. "
" تو واقعاً فکر می کنی مکس درجه دومه؟ "
تمپل با لحنی محکم گفت: " مکس شگفت انگیزه، بهترین شخصی که تا بحال شناختم. "
" پس چی؟ "
تمپل لجوجانه ساکت ماند، اما لوسی قصد نداشت بگذارد از زیر این بحث در برود. " برو و این حرف رو به خودش بزن. "
" مجبور نیستم. درستی سیاسی حقیقت رو تغییر نمی ده. همجنس رو دوست داشتن یه عیب محسوب می شه. یه نقص. "
" گرفتم. تو بی عیب و نقص تر از اونی هستی که به یه زن دیگه گرایش داشته باشی. "
" بیشتر از این در این باره باهات بحث نمی کنم. " وجود لوسی پر از افسوس بود. استانداردی که تمپل برای خودش در نظر گرفته بود نزدیک شدن هر کسی را به او غیر ممکن کرده بود. مهم نبود که چقدر بدبخت می شد.
صدای حرکت لاستیک ها روی شن بگوش رسید. تمپل چشمانش را بست و از پشت به پرده تکیه داد. لوسی پنجره را بست. " بهت تبریک میگم. بهترین شخصی که توی زندگیت میشناختی همین الان رفت. "
*****
پاندا به درخت خشکی خیره شده بود و وقتی لوسی پایین آمد تا با او صحبت کند خودش را برای جنگ آماده کرده بود. پاندا گفت: " حدس میزنم تو فکر می کنی که من باید در مورد مکس بهت می گفتم؟ "
" بله، اما من همینطور محرمانه بودن اطلاعات مشتری رو هم درک می کنم. می دونم—"
صدای شکستن بلندی از درون خانه بگوش رسید. پاندا نگاهش را از درخت گرفت و به سمت خانه خیز برداشت. لوسی هم به دنبال او دوید. همینکه لوسی به جلوی هال رسید، صدای ضربه هایی را از بالای سرش شنید، سپس چیزی روی زمین سقوط کرد. لوسی پاندا را به سمت بالای پله ها دنبال کرد.
تمپل وسط باشگاه با چشمانی وحشی و موهایی بهم ریخته ایستاده بود، زندان تخریب شده اش دور تا دورش را گرفته بود. یک قفسه وزنه واژگون شده، تشک های پراکنده، یک سوراخ روی دیوار. تمپل یک وزنه چهار کیلوئی را قاپید و می خواست آن را به سمت پنجره پرتاب کند که پاندا او را گرفت.
انگار که جنگی بین دو خدای یونانی در گرفته باشد. هرکولس در مقابل زینا خدای جنگ. اما هرچقدر هم تمپل قوی بود، پاندا نیرومند تر بود و مدت زیادی برایش طول نکشید تا تمپل را در بغلش قفل کند.
تمام جنگ طلبی از وجود تمپل رخت بربست. وقتی پاندا بالاخره او را رها کرد، تمپل روی پاهاش سقوط کرد. پاندا در سکوت از لوسی کمک خواست و او تنها کاری که به فکرش می رسید را انجام داد.
نان هایی که لوسی پخته بود جایی پشت قفسه گیاهان پنهان بود تا پاندا بتواند برشان دارد. لوسی آنها را همین بعد از ظهر در کلبه بری پخته بود.
لوسی نانها را با خودش به آشپزخانه برد و بعد از باز کردن بسته نان تکه ای برید و از عسلی که در گنجه پنهان کرده بود رویش مالید.
تمپل به دیوار تکیه داده ، سرش را روی دستی که حایل زانویش بود گذاشته بود. لوسی کنارش زانو زد و نان را به او تعارف کرد. " اینو بخور. " چشمان اشک آلود و قرمز تمپل تنها خیانت را منعکس می کردند. با صدایی گرفته گفت: " چرا عمداً میخوای کار منو خراب کنی؟ "
لوسی سعی کرد کلمات را پیدا کند. " این خراب کاری نیست. این—این زندگیه. "
تمپل آن را خورد. آن را با چند گاز بزرگ نخورد بلکه ذره ذره با گازهای کوچک مزه مزه اش کرد. درحینی که پاندا به چهارچوب در تکیه داده تماشا می کرد، لوسی چهار زانو کنار تمپل نشست و سعی کرد به حرفی برای گفتن فکر کند. در آخر هیچ چیز نگفت.
تمپل با صدای ضعیفی گفت: " خوشمزه بود. میشه یه تکه دیگه بخورم؟ "
لوسی لحظاتی فکر کرد. " نه، اما برای امشب شام می پزم. "
شانه های تمپل با حالتی حاکی از شکست فرو افتاد. " نمی تونم بیشتر از این انجامش بدم. "
" می دونم. "
تمپل صورتش را با دستانش پوشاند. " همه چیز داره خراب میشه. همه چیزهایی که براشون تلاش کردم. "
لوسی گفت: " هیچ اتفاقی نمی افته مگر اینکه خودت بخوای. تو بدنت رو درست کردی. تمام کاری که باید بکنی اینه که افکارت رو درست کنی. "
لوسی سرش را بلند و به پاندا نگاه کرد. " تا یه ساعت دیگه برمی گردم. قفل در گنجه خوراکی ها رو باز بذار. "
پیام بگذارید