کتاب فرار بزرگ - فصل هجدهم- قسمت سوم

پاندا می دانست که مجبور به روبرو شدن با لوسی است، اما امیدوار بود قبل از این اتفاق اندکی آن را با تاخیر بیندازد. باید بهتر می دانست. گندش بزنن. اگر به زودی از اینجا فرار نمی کرد—از لوسی فرار نمی کرد—از دستش می داد. سعی کرد با تمپل صحبت کند بلکه اجازه دهد قراردادشان فسخ شود، اما تمپل نپذیرفته بود. وقتی همه این جریانات تمام شد، سر کاری که ازهمه بهتر انجامش می داد برمیگشت، یعنی محافظت مشتری هایش از خطرات واقعی.
باد یقه لباسش را بلند کرد. به لوسی گفت: " بهت پیشنهاد نمی کنم منو بیرون بندازی. من یه نوار ناجور ازت ضبط کردم. " لوسی لبخند نزد. در بارانی زرد رنگ با کلاه و سرآستین های برگشته سیاه رنگ درست مثل یک زنبور خیس بنظر می آمد.
لوسی گفت: " داری دروغ می گی. بهم بگو چرا وقتی بری رو دیدی قاطی کردی. "
" آیا بنظرت من در مورد چیزی به مهمی نوار ناجور ضبط شده از تو دروغ میگم؟ "
" حتی یه ذره هم شک ندارم که می گی. من می دونم که خانواده بری صاحبین قبلی این خانه بودن. او در مورد همه چیز برام گفت. "
باید توضوح باورپذیر تری ارائه می داد. " اون منو یاد دوست دختر سابقم می ندازه. "
" چقدر سابق؟ "
پاندا لغزش قطرات باران روی گونه لوسی را نادیده گرفت تا روی لبخند استهزا آمیز خودش تمرکز کند. "من در مورد روابط گذشته تو سوال نمی پرسم. منو تنها بذار. "
" تو در مورد روابط گذشته من سوال نمی پرسی چون می دونی اگه برات تعریف کنم خوابت میگیره. " لوسی مکث کرد.
" یه چیزی رو می خوام مشخص کنم. "
پاندا اخم کرد. " تو به اون زن گفتی کی هستی. واقعاً فکر می کنی اون این موضوع رو پیش خودش نگه می داره؟ "
" یک ماهه که نگه داشته. و علاوه بر مصاحبت مشکوکانه تمپل، بری تنها دوستی هست که من توی جزیره دارم." پاندا گفت: " کی اینجا به دوست نیاز داره؟ ما همگی چند هفته دیگه اینجا رو ترک می کنیم. " برای تثبیت استدلالش گفت: " تو خیلی با مردم گرم میگیری. هروقت بخوای به شهر میری، با هرکی بخوای حرف می زنی. این کار عاقلانه ای نیست. "
" من صحبت کردن رو دوست دارم، و الان صحبت ما در مورد من نیست. در مورد تو هستند، و اگه تو حقیقت رو به من نگی، شروع می کنم به جمع آوری اطلاعات از اطراف. حرفم رو باور کن، منابع من خیلی قدرتمند تر از گوگل هستند. "
پاندا پیش خودش آرزو کرد که لوسی انقدر نزدیک به لبه پرتگاه حرکت نکند، اما اگر به او می گفت که عقب تر بایستد، لوسی سرش را می کند. پاندا مشتاق همان لوسی آرام و فروتنی بود که اول دیده بودش. گفت: " چرا اصلاً برات مهمه؟ "
" من از معما خوشم نمیاد. "
" ازش بگذر، لوسی. "
باد کلاه لوسی را از سرش کند. " می دونی من چی فکر می کنم. فکر می کنم تو یه جورهایی با خانواده ریمینگتون مرتبطی. به همین دلیله که این خونه رو خریدی و به همین علته که دوست نداری هیچ چیز تغییر کنه. "
" این خونه اصیل و ریشه داره و من نیستم. به همین دلیل من این خونه رو دوست دارم و نمی خوام از شر او میزی که تو ازش متنفری خلاص بشم."
خوشبختانه لوسی چند قدم از لبه پرتگاه فاصله گرفت.
لوسی گفت: " می تونه درست باشه، حالا باقیش رو بگو. " گفتن باقی اش برای پاندا مثل جهنم بود. درحینی که داشت وزیدن باد به بارانی زرد رنگ روی بدن کوچک لوسی را تماشا می کرد، نمی توانست به بیرون ریختن تمام درد و دلش فکر کند. کورتیس، یکی از نیروهای ارتشی بود، چه احساسی دارد که به عنوان یک پلیس به یک آپارتمان اندازه سوراخ موش بروی و به مادرش بگوئی که فرزندت مرده. چه احساسی دارد وقتی نمی توانی به خودت اعتماد کنی. ترجیح میداد به لوسی بگوید که چقدر زیبا شده. حتی موهای آشفته و تاتوهای تقلبی هم نتوانسته بودند صورت ظریف و شیرین و آن چشمان سبز درخشانش راخدشه دار کند.
به خودش یادآوری کرد که تمام این شیرینی و سرخوشی لوسی برای شخص دیگری مقدر شده است. کسی که سالهای زیادی را صرف غوطه ور شدن در سایه ها نکرده باشد.
کسی که هرگز به او آسیب نرساند.
" چیز دیگه ای برای گفتن نمونده. " دستش را جلو برد و کلاه لوسی را روی سرش برگرداند، که باعث شد آب جمع شده در کلاه از پشت گردن لوسی وارد یقه اش شود.
پاندا گفت: " تو شرایط رو برای این کار فراهم کردی. بهم نگو که بخاطر من انقدر نرم و فروتن شدی. "
از نزدیک به لوسی نگاه کرد—مطمئن نبود به دنبال چه می گردد—هم ناامید و هم خیالش راحت شد وقتی حالت چهره لوسی تغییر نکرد. لوسی گفت: " من برای وجود فیزیکیت کوتاه اومدم. "
" حتی با اینکه داری شبیه عکس روی آگهی های هشدار استفاده از داروهای زیبایی اندام میشی، بدنت به شدت جذابه—به جز اون قسمتش که بین دو تا گوشته. "
لوسی واقعاً پر از زندگی، بسیار باهوش و پیچیده بود. سالها خودش را مجبور کرده بود در قالبی فرو رود که کاملاً مناسبش نبود، به شدت سعی کرده بود دختری کامل باشد، و حالا طغیان کرده بود. همینطور برای هردوی آنها... با تمام آن سخنرانی بلند بالایش در مورد لیست آرزوهای معکوس احمقانه اش، او هنوز از بن بست کارهایش خلاص نشده بود. لوسی به یک رابطه واقعی نیاز داشت، چیزی که پاندا نمی توانست برایش فراهم کند، و لعنتی، اگر لوسی نمیخواست مراقب خودش باشد، پاندا این کار را برایش انجام خواهد داد.
پاندا لبخندش را به گوشه لبش راند. " تو خیلی باحالی، دختر. وای به روزی که ....... حالا اگه یه ارتباط واقعی می خوای پس بیا جلو. "
لوسی خشن بودن او را نادیده گرفت. معده پاندا پیچ خورد، اما کاری را انجام داد که باید. هنوز مجبور بود جلوی خودش را بگیرد تا لوسی را میان بازوانش نگیرد و قطرات بارانی که از گونه هایش می چکید را نبوسد.
لوسی کلاهش را عقب کشید و چانه اش را بالا داد. " جالبه. رازهات رو برای خودت نگه دار، پاندا. برام خیلی اهمیت نداره. "
لوسی ناپدید شد و پاندا را در حالتی ناخوشایند تنها گذاشت.
پیام بگذارید