کتاب فرار بزرگ - فصل هجدهم- قسمت پنجم

مایک سکان را گرفت و آنها داشتند باز می گشتند. لوسی کنار توبی نشست، سومین لیوان نوشیدنی اش را مزه مزه کرد و از درخشش نور خورشید روی آب لذت برد. مایک بدون هیچ پیش زمینه ای گفت: " من وقتی هفده ساله بودم یه کار جنایت آمیز درحق بری انجام دادم." او تنها آنقدر بلند صحبت می کرد که فقط لوسی بتواند از ورای صدای غرش موتور حرفهایش را بشنود. " اون عاشق دیوید بود، پدر توبی، و من انقدر بهشون حسادت می کردم که کم کم ازشون متنفر شدم. " سرعت را کم کرد. " یک شب من جاسوسیشون رو کردم، بعد خبرها رو در مورد اینکه اونها چیکار کردن با حداقل کاری که من فکر می کردم انجام دادن، اگه نزدیک تر رفته بودم تا تماشا کنم به مادر بری لو دادم. روز بعد، بری برای همیشه رفته بود. اون هرگز دیگه برنگشت، نه تا قبل از همین دو ماه پیش. بنابراین سخت نیست که بفهمی چرا نمی تونه منو تحمل کنه. "
لوسی انگشتانش را دور لیوان پلاستیکی حلقه کرد. " تو هنوز هم عاشقش هستی؟ "
مایک روی سوال فکر کرد. " فکر می کنم عشق واقعی به دو طریق عمل می کنه، و مشخصه که هیچ کدومش با بری سازگار نیست. اما دوست ندارم اون رو آشفته ببینم. " لبخندی عذرخواهانه به لوسی زد. " من فقط خودم رو خالی کردم. معمولاً من اینطور آدمی نیستم، اما حرف زدن با تو آسونه. "
" اشکالی نداره. " توی یک بعد از ظهر، مایک بیشتر از تمام اطلاعاتی که پاندا تا بحال از خودش داده بود برای لوسی حرف زده بود.
همینکه به لنگرگاه رسیدند، مایک آهی از سر رضایت کشید. " من به جاهای زیادی مسافرت کردم، اما هرگز از این منظره خسته نمی شم. نمی تونم زندگی تو هرجای دیگه ای غیر از اینجا رو تصور کنم. "
" مجبوری وقتی زمستون میرسه طرز فکرت رو عوض کنی. "
" من چند هفته از زمستون رو هرسال توی میامی میگذرونم، اما همیشه مشتاقم که برگردم. اسکی روی برف، ماهی گیری توی یخ و ماشین برفی سوار شدن. توی یه قسمت دیگه کشور مردم موقع زمستون به خواب زمستونی میرن. اما اینجا توی میشیگان، این زمانیه که ما میایم بیرون و بازی می کنیم. "
لوسی خندید. " تو میتونی وسط بیابون شن بفروشی. "
" مردم می دونن که می تونن به من اعتماد کنند. " او به لوسی خیره شد، و بر خلاف پاندا نگاهش پایین تر از گردن او نرفت.
او انگار که موضوع واضحی را بیان می کند گفت: " من ثروتمند ترین مرد جزیره هستم و من اون رو صرف بدست آوردن اعتماد نمی کنم. هر کسی توی جزیره زندگی می کنه می دونه که اگه توی دردسر افتاد، من نهایت تلاشم رو می کنم تا کمکش کنم. "
" مردم از این عادت تو سوء استفاده نمی کنن؟ "
" هر چند وقت یکبار یک کسی پیدا میشه که منو احمق فرض کنه، اما بهت میگم چیه... من ترجیح میدم گاهی این اتفاق بیفته تا اینکه وقتی کسی واقعاً نیاز به کمک داره هیچ کی نباشه کمکش کنه. " این حرفش همه چیز را درباره مایک مودی توضیح می داد. چیزی که در نخستین برخورد لوسی آن را به حساب گزاف گوئی او گذاشته بود، درحقیقت سخاوت روح او بود. برخلاف پاتریک شید ،مایک گنده از اینکه اجازه بده مردم ببینند او چه بوده ترسی نداشت.
*****
پاندا صدای پای او را روی تراس شنید. مانند همیشه، به جای اینکه مثل یک آدم معمولی از در ورودی وارد شود از در تراس اتاق خوابش واردشد. آسوده خاطر شدن از سلامت لوسی به سختی توانست از شدت عصبانیتش کم کند. نگرانی در مورد اینکه او کجا رفته به تمام بعد از ظهرش گند زده بود.
پاندا توجهش را به کتابی که روی سینه اش آماده نگهداشته بود معطوف کرد و وانمود کرد مشغول مطالعه است. پاندا سرش را بلند نکرد، ولی از گوشه چشم می توانست هرچه لازم دارد ببیند.
لوسی سرخوش و شاد بنظر می رسید. یک لکه غذا روی لباس سفیدی که پوشیده بود، دیده می شد. او به جذابیت مدلهای روی مجله بنظر می رسید.
لوسی متوجه او که روی تختش دراز کشیده بود شد، اما هیچ چیز نگفت. پاندا پا روی پا انداخت و سرش را به سمت میز جلوی آینه خم کرد و گفت: " خوک سرامیکیم رو آوردم تا اتاقت رو قشنگ تر کنه. "
" من خوک تو رو نمی خوام. "
" تو نمی تونی درک کنی. این یه خوک عالیه. "
" مال خودت. " لوسی بوی کرم ضد آفتاب و دریاچه می داد.
پاندا کتابش را کنار گذاشت و پایش را از یک سمت تخت آویزان کرد، بصورت غیر جدی گفت: " مدت زیادیه که رفتی. "
" به تمپل گفتم کجا میخوام برم. " لوسی خمیازه کشید و ساکش را گوشه اتاق پرت کرد. " باید یه دوش بگیرم. " پاندا او را تا حمام دنبال کرد، شانه اش را به چهارچوب در تکیه داد. " اون گفت تو با مایک مودی رفتی ماهیگیری. عشق جدیدته. "
این حرفش لوسی را به شدت از کوره در برد. " نه، نیست. چون خیلی قوی بنظر میرسه در موردش این حرف رو میزنی. او یه آدم فوق العاده است. "
دقیقاً همان چیزی که پاندا نمی خواست بشنود. " آره، فقط ازش بپرس. " لوسی با حرص دستمال گردنش را کشید. " تو هیچی نمی دونی. مایک یه مرد خوبه با یه قلب خیلی بزرگ. و برخلاف تو، از داشتن یه مکالمه واقعی نمی ترسه. " پاندا خرناس کشید. مردها یه مکالمه واقعی رو با هیچ زنی شروع نمی کردند مگر اینکه بخوان با اونها باشن.
لوسی لبهایش را جمع کرد، و با لحنی کاملاً رسمی گفت: " لطفاً برو تا من بتونم دوش بگیرم. "
آنها قبلاً باهم دوش گرفته بودند. لوسی این را می دانست. اما پاندا اصلاً حوصله بحث کردن در این باره را نداشت. " فهمیدم. "
پاندا در را پشت سرش بهم کوبید، کتابی که هیچ قصدی برای خواندش نداشت را چنگ زد و اتاق را ترک کرد.
پاندا تا ساعت یک بامداد روی کامپیوترش کار کرد، کارهای اداری اش را انجام داد، اما هنوز برای خوابیدن مشکل داشت. هروقت چشمانش را می بست، لیست لعنتی لوسی را میدید که انگار با این کلمات پشت چشمانش حک شده بود: " خوابیدن هرجایی دوست دارم. "
پیام بگذارید