کتاب فرار بزرگ - فصل هجدهم- قسمت چهارم

آسمان صاف شده بود، لوسی اجازه داد توبی به او تلفن کند و با او برای بیرون رفتن با قایق مایک مودی صحبت کند. ایده صرف بعد از ظهر در میان بوی بد ادکلن مرد فروشنده برایش جذاب نبود، اما این کار بهتر از پاکوبان به اطراف خانه رفتن بود.
آیا پاندا واقعاً فکر کرده بود لوسی چرندیاتش را باور کرده—این نوعی بی احترامی و تمسخر از سمت او نبود؟ این روش او بود تا به لوسی یادآوری کند فاصله اش را حفظ کند، انگار که لوسی احتیاج به یادآوری داشت. این شرایط باعث شد لوسی نگاه دیگری به لیست آرزوهای معکوسش بیندازد، اما پاندا با پافشاری روی نگهداشتن اسرارش باعث شد لوسی کاری را انجام دهد که نمی خواست—فکر کردن زیاد در مورد او.
لوسی درحینی که همراه توبی به قایق موتوری اتاق دار سفید و آبی پارک شده در بندر شهر نزدیک می شد، به زور لبخند زد. چشمان توبی از انتظار درخشید. " اجازه هست بیام تو. "
" اجازه صادر شد. " لبخند مایک باعث نمایش دندانهای مرتب و بی نقصش شد. یک شلوار خاکی رنگ و تیشرت سفید مارک پولو با لوگوی سبز رنگ و کفشهای قایق رانی پوشیده بود. عینک گران قیمت مارک ریوو توسط یک بند دور گردن برنزه اش وصل بود.
لوسی لباس های غیر معمولش را با لباس شنای مشکی رنگ و یک تونیک سفید رنگ برای روی آن، عوض کرده بود، اما حلقه بینی اش را نگه داشت.
مایک ساک وسایل لوسی که شامل کرم ضد آفتاب، یک حوله، کلاه آفتابگیر و مقداری کلوچه که از کافه قورباغه رنگ شده خریده بود را به درون قایق حمل کرد.
متاسفانه، همچنین او برای کمک به سوار شدن لوسی دستش را به سمتش دراز کرد، لوسی بطور ناگهانی متوجه شد که بوی عطرش دیگر وجود ندارد، همچنین دستبند طلا و حلقه کالج.
" خوشحالم که شما هم امروز با ما میاین، خانم جورایک. " لوسی نا امید شد. " بری به شما گفته من کی هستم. "
" نه، اگه یادتون باشه گفتم هرگز چهره ای رو فراموش نمی کنم؟ بالاخره چندین هفته پیش به یادم اومد. " او به تاتوی اژدهای لوسی اشاره کرد. " شما تغییر چهره واقعاً خوبی رو انتخاب کردین. "
توبی مستقیم به سمت عقب قایق رفت تا لوازم ماهیگیری را بررسی کند.
لوسی کلاه آفتابگیر را از ساکش بیرون آورد. " هیچ کسی توی شهر منو نشناخته، بنابراین بنظر نمی رسه خبرها پخش شده باشه. "
مایک با حرارت پاسخ داد: " من تصور کردم اگه می خواستید کسی بدونه شما کی هستید، خودتون بهشون می گفتین. " مایک با گشاده روئی برخورد کرد و لوسی خودش را درحالی یافت که با او احساس راحتی بیشتری می کند.
وقتی قایق از لنگرگاه خارج شد، مایک اجازه داد توبی سکان قایق را در دست بگیرد. احتمالاً آنها درحال عبور از قسمت انتهای جنوبی جزیره بودند. وقتی به ساحل نزدیک تر شدند، توبی قلابش را برداشت و با راهنمایی مایک شروع به انداختن آن در آب کرد. لوسی به سمت دیگر قایق رفت تا شنا کند و دست از فکر کردن به پاندا بردارد.
چند ساعت بعد به شکل دلپذیری سپری شد، اما هیچ ماهی ای طعمه را گاز نگرفت، و بالاخره توبی تسلیم شد و رفت تا شنا کند. در حینی که لوسی روی عرشه درحال استراحت بود، به این نتیجه رسید که برداشت اولیه اش از مایک درست نبوده است. اون کلاً آدم حقه بازی نبود. درعوض، این فروشنده خوش قیافه و اجتماعی یکی از آن نوع انسانهایی بود که در هر کسی دنبال نقاط مثبت می گشت، حتی در نوجوان شانزده ساله ای که بخاطر پیغام دادن به دوست دخترش از پشت به ماشین کادیلاک او کوبانده بود. مایک درحالیکه توبی مشغول زیر آبی رفتن بود لنگر را بالا کشید و گفت: " همه نوجوانها کارهای احمقانه ای انجام میدن. مطمئنم من هم سهمم رو انجام دادم. "
لوسی لبخند زد. " تو خوبتر از اونی هستی که حرفت حقیقت داشته باشه. "
" متاسفانه نه. فقط از بری بپرس. "
لوسی نتوانست راهی مودبانه بیابد تا بگوید که بری هرگز به نام مایک اشاره نمی کند ،اما مایک آنطور که نشان میداد از این موضوع بی اطلاع هم نبود. " اون در مورد من چیزی به تو نگفته، گفته؟ "
" نه درواقع. "
مایک زیپ کیف خنک نگهدارنده ای که با خود آورده بود را باز کرد.
" من به جز زمان کالج، توی همین جزیره بزرگ شدم و تمام طول زندگیم اینجا زندگی کردم. " بخاطر امواج ناشی از گذر قایقی پر سرعت، قایقشان بالا و پایین شد. " والدین من الکلی بودند –توان نگهداری از خودشون رو هم نداشتند- و من بچه زشت و درشت هیکل جزیره بودم که هیچ ایده ای در مورد پیدا کردن دوست نداشتم. " او یک بسته پر از ساندویچ از درون کیف بیرون آورد و روی میزی که از همان جنس چوبهای عرشه قایق ساخته شده بود، چید. " بری یکی از اون بچه های تابستان بود. هرسال من روزها رو می شمردم تا اون و برادرهاش از راه برسند. آنها گروهی عالی بودند، دقیقاً از همان نوع بچه هایی که من می خواستم باشم. همیشه می دونستند چی باید بگن، همیشه به جا. اما در اصل این بری بود که من منتظرش بودم."
مایک یک بطری دلستر از کیف بیرون آورد و درش را باز کرد. " باید می دیدیش، اون موقع ها اون پر از زندگی بود، همیشه می خندید، نه آدم عصبی و غمگینی که الان هست. وقتی می خواست از یه جا به جای دیگه بره به جای راه رفتن می رقصید. استار، مادر توبی زیبا ترین دختر جزیره شناخته میشد، اما وقتی بری آن دور و اطراف بود، من نمی تونستم به کسی به جز اون نگاه کنم، هرچند که می دونستم اون برای من زیادی خوبه. "
" نه خیرم نیست. " آنها توبی را که از پله های قایق بالا می آمد ندیدند، ماسک غواصی با لوله آن بالای سرش بود.
مایک در حینی که لیوان پلاستیکی رو با دلستر پر کرد و به دست لوسی داد گفت: " اون روزهای سختی داشته، توبی. تو باید از دید اون به دنیا نگاه کنی. "
توبی روی عرشه پرید، از لباس چسبانش آب می چکید. " اون هرگز تو رو آدم حساب نمی کنه. نمی دونم چرا تو همیشه خودتو بهش می چسبونی. "
لوسی با خودش فکر کرد، بخاطر اینکه مایک از این نوع مردان است.
مایک بچه ای که حالش را گرفته بود نادیده گرفت، پدر و مادر الکلی اش را بخشیده بود، و حالا از بری محافظت می کرد البته نه برای بازگردادن احساساتی که بنظر می رسید هنوز به او دارد.
مایک یک بسته چیپس سیب زمینی باز کرد. " تو بهتره ساندویچ ات رو بگیری قبل از اینکه من بخورمش. "
توی و مایک در حینی که ساندویچ و چیپس شان به علاوه کلوچه های لوسی را می بلعیدند، جوک گفتند.
توبی اطراف مایک به بچه دیگری تبدیل می شد—سرحال و اجتماعی، بدون هیچ رد پایی از شخصیت عبوس همیشگی اش.
وقتی غذا خوردنشان تمام شد، توبی روی نیمکت نشست و در حینی که خورشید شروع به غروب کرد، مشغول چرت زدن شد.
پیام بگذارید