بری گفت: " وقت مطالعه هست،" در کلبه را رو به تراس کوچک جلوی خانه باز کرد، درست از زمانی که تفکرش را در مورد اینجا تغییر داده بود، در طول دو هفته گذشته به همین منوال پیش رفته بودند.

توبی اعتراض کرد. " الان تابستونه، قرار نیست توی تابستون کتاب بخونم. " اما با وجود شکایت کردن هایش، لگدی به فرش اتاق نشیمن زد و او را به سمت بیرون دنبال کرد.

ایوان فقط آنقدر فضا داشت که چندین صندلی قدیمی قهوه ای رنگ حصیری و یک میز چوبی کوچک در آن جا شود. بری چراغ مطالعه ای از اتاق خوابش را به ایوان آورده بود تا بعد از رفتن توبی به تختخواب بتواند مطالعه کند، اما در ساعات پایانی روز آنقدر خسته بود که عملاً او بود که به چرت زدن می افتاد.

درحالیکه کتابی را که درحال خواندنش بودند باز می کرد، یک بار دیگر از خودش پرسید چرا خودش را درگیر همه این چیزها کرده است. نه اینکه او به اندازه کافی موضوع برای نگرانی نداشته باشد. امروز وسط ماه جولای بود. تا قبل از اوایل ماه آگوست نمی توانست عسل امسال را برداشت کند، اگر مثل همیشه خوش شانس بود، در مورد پول بدشانسی می آورد. داشت تلاش می کرد تا محصولات جدیدی تولید کند، اما این امر نیاز به سرمایه گذاری مالی برای خریدن مواد اولیه داشت، و چه تضمینی وجود داشت که چه تعداد از محصولاتش به فروش بروند؟ حداقل داشت در احساس تنفر توبی نسبت به او ترک نازکی ایجاد می شد، همین ترک در احساس خشم خودش نسبت به توبی هم ایجاد شده بود.

ترکه های نازک صندلی وقتی توبی پای بدون پوشش کثیفش را روی لبه کوسن کشید به ناله در آمد. " من می تونم به خوبی بخونم. مجبور نیستی طوری برام بخونی که انگار من یه بچه هستم. "

بری گفت: " من دوست دارم با صدای بلند بخونم. به این شکل، می تونم به همراه تو یاد بگیرم."

" ضمناً من همه این چیزها رو از قبل بلدم. "

کاملاً مزخرف می گفت. او حتی کمتر از بری می دانست، هرچند بری داشت روز به روز چیزهای بیشتری یاد می گرفت.

با کمک کتابدار جزیره، چندین کتاب در باره تربیت کودکان سیاه پوست قرض گرفته بود که تمرکز مطالبشان روی درست یا غلط بودن سرپرستی کودکان سیاه پوست توسط خانواده های سفید پوست بود. کتابها به سختی مفید بودند.

چیزی که از باقی کتابها یاد گرفته بود از نحوه نگهداری از موی چنین کودکانی فراتر نمی رفت، کاری که توبی خودش به خوبی از پسش بر می آمد. هیچ یک از کتابها بیشتر سوالات بنیادی او را جواب ندادند—مثلاً اینکه زنی به سفیدی و رنگ پریدگی او چطور میتواند احساس غرور نژادی و هویت را به یک بچه با رنگ قهوه ای القا کند؟

بری داشت از روی غریزه اش جلو می رفت.

توبی یک پایش را روی دسته صندلی انداخت، و منتظر شد تا بری شروع کند. تا بحال، توبی کتاب جیبی مخصوص کودکان در مورد زندگینامه فردریک داگلاس، واشنگتن، و مارتین لوتر کینگ و داستان تیم بیس بال سیاه پوستان را تمام کرده بود. وقتی بری کتابی با عنوان لغو قانون برده داری را پیدا کرد، توبی سر به شورش برداشت، بنابراین بری با خودش شروع به بلند بلند خواندن کتاب کرد. بعد از چندین صفحه، توبی تعصبش بر علیه " کتابهایی در مورد دختران" را فراموش کرد و وقتی بری به پایان فصل اول رسید، او را به ستوه آورد تا به خواندن ادامه دهد.

حتی با اینکه بری بخاطر گذراندن روزی که خیلی زود آن را شروع کرده خسته بود، نزدیک به یک ساعت دیگر به خواندن ادامه داد.  وقتی بالاخره کتاب را بست، توبی شروع کرد به ضربه زدن با انگشت شست پایش. " یه فیلم دیگه گرفتی تا آخر هفته تماشا کنیم؟ "

بری شکلکی در آورد. " فیلم وقتی پادشاه بودیم. یه فیلمه در مورد بوکس، یه مسابقه معروف بین محمد علی و جرج فورمن. "

چهره توبی درخشید و کوبیدن شست پایش را فراموش کرد. " واقعاً؟ "

" می دونم. خسته کننده هست. بذار بجاش فیلم خاطرات پرنسس رو تماشا کنیم. "

" حرفشم نزن! "

توبی به او لبخند زد—یک لبخند واقعی—و باعث شد بخشی از احساسات منفی ای که درون بری بود از بین برود. بعضی اوقات—نه همیشه، اما گاهی توبی همان طوری که به لوسی لبخند می زد، لبخندی هم تحویل او می داد.

لوسی به بری نصیحت کرده بود: " اوقات تلخی های اون رو جدی نگیر. در همون لحظه، دنبال فرصتی برای نزدیک شدن به اون باش. اون عقب نشینی خواهد کرد. در هر صورت اینکارو انجام بده. "

وقتی توبی پشت میز آشپزخانه نشسته بود، بری سعی کرد دستش را روی شانه او بگذارد، اما این کار نوعی اعمال قدرت به حساب می آمد، و همانطور که لوسی پیشبینی کرده بود، توبی شانه اش را کنار کشید، بنابراین بری دست از انجام این کار برداشت.

اما بری در مورد باقی چیزها کوتاه نیامد. او سرسختانه بر سر موضع اش باقیماند. توبی میبایست در مورد ارثیه ای که از پدرش به او رسیده بود بیشتر یاد بگیرد، چه بخواهد یا نخواهد.

توبی پایش را روی زمین گذاشت و با انگشت پایش قوزک پای دیگرش را خاراند. " مجبور نیستی با من فیلم تماشا کنی. می تونی روی نقاشیت کار کنی یا یه کار دیگه. " دقیقاً در این زمان، یک کار دیگر شامل صبر کردن برای رسیدن تزئنات شیشه ای مخصوص کریسمس می شد. هر وقت بری به سفارش اینترنتی ای که در کتابخانه ثبت کرده بود فکر می کرد، احساس بیماری به او دست می داد. هر روز داشت مشتریان بیشتری بدست می آورد، اما چه کسی می دانست که آنها تمایل به خرید تزئینان کریسمس آن هم در تابستان دارند یا نه؟

بری گفت: " ما همیشه با هم فیلم تماشا می کنیم. "

" بله، فکر می کنم تو هم باید تماشا کنی. در مورد سفید پوست بودن و خیلی چیزهای دیگه، باید یاد بگیری." بری بیشترین تلاشش را کرد تا نگاه طعنه آمیز لوسی را تقلید کند. " درست به همون اندازه ای که تو می دونی، مرد قهوه ای. "

توبی دوست داشت یک مرد نامیده شود و لبخند زد. بری در جواب به او لبخند زد و لبخندش ادامه داشت تا اینکه متوجه شد چکار باید انجام دهد و لبخندش را با اخم جایگزین کرد.

" من و مایک گنده تصمیم داریم فردا بریم اسب سواری. " بری هنوز نمی توانست باور کند که مایک از ته قلب خوبی توبی را می خواهد. از طرف دیگر، مایک سر قولش مانده بود، و از وقتی که دو هفته پیش آنها از کلیسا بازگشتند تا به حال فقط چند بار آنهم کوتاه پشت تلفن با بری صحبت کرده بود تا برای بردن توبی با او هماهنگ کند.

توبی به او اخم کرد. " اگه انقدر باهاش سخت برخورد نمی کردی، بهت اجازه می داد با ما بیای. "

" نمی تونم دکه مزرعه رو تنها رها کنم. "

" اگه بخوای می تونی رهاش کنی. لوسی بخاطر تو حواسش بهش هست. "

توبی از زمانی که شنیده بود بری او را چه صدا می کند،  لوسی را به نام واقعی اش می نامید، البته زمانهایی این کار را می کرد که دختر رئیس جمهور پیشین دور و اطرافش نباشد، قبل از این هم متوجه شده بود که افعی نمی توانست اسم واقعی او باشد.

دوستی درحال گسترش اش با لوسی نه فقط بخاطر کمک هایش برایش بسیار با ارزش بود. لوسی از دکه مزرعه مراقبت می کرد، بنابراین بری می توانست کمی مرخصی داشته باشد. آنها با هم به این نتیجه رسیده بودند که چطور دو در چوبی بزرگ باقیمانده در انبار را به پشت دکه متصل کنند. حالا بری می توانست شب هنگام درها را قفل کند، به جای اینکه تمام محصولات را با خودش با خانه بازگرداند. بری همچنین بخاطر عدم قضاوت لوسی در مورد تلاشش در برخورد با توبی سپاسگزار بود.

توبی بیشتر در صندلی حصیری ولو شد و گفت: " مایک بهم گفته اگه بخوام می تونه این هفته منو با خودش به کلیسا ببره، اما من دوست ندارم برم. کلیسا خسته کننده است."  بری عاشق نحوه برگزاری تشریفات در کلیسای اسقفی بود و مشتاق بود تا دوباره به آنجا برود، اما نمی خواست دنبال مایک راه بیفتد.

بری همینطور که با جلد کتاب ور می رفت گفت: " شاید باید یه کلیسا که خسته کننده نباشه پیدا کنیم. "

" همه کلیساها خسته کننده هستن. "

" تو در مورد حرفی که میزنی مطمئن نیستی. داشتم فکر می کردم ما باید یه کلیسای جدید رو امتحان کنیم. "

" نمی خوام یه کلیسای جدید امتحان کنم. با مایک گنده به قدیمی ترینش خواهم رفت. "

" این هفته نه. " وقتی لوسی عقیده اش را بیان کرد بری هنوز شک داشت، اما حالا مطمئن بود. " شنبه، ما می خوایم به کلیسای چریتی بریم. " چشمان توبی از عصبانیت گشاد شدند. " ما نمی تونیم این کارو بکنیم. اونجا کلیسای سیاه پوستاست."

این حرف او تمام آن همه کتابهایی که خوانده بودند را زیر سوال می برد. و واقعاً، فایده شان چه بود؟ اگر درک میراث پدرش برای توبی مهم نبود، چرا باید برای بری اهمیت داشته باشد؟

بخاطر اینکه مهم بود.