لوسی روغن بادامی را که برای کمک به بری در ساختن کرم استفاده کرده بود، بوئید. این بو، بوی نان تازه درون کیسه آویخته از دسته دوچرخه اش را از بین می برد. او روزانه به دیدن کلبه و بری در دکه مزرعه می رفت و به کاراملهای عسلی عالی او ناخنک می زد.

یک بار که لوسی از نانهایش خیلی راضی بود، سعی کرد آنها را در شکلات غوطه ور کند و رویشان نمک دریا بریزد. تا بحال که تلاشهایش نتیجه خوبی نداشت، اما امیدهایی داشت. گذشته از این او در آشپزخانه بری نان پخته بود، به این بهانه که فر اجاق گازش حرارت لازم را ندارد. لوسی دوست داشت تا در مورد رازش به بری اعتماد کند، اما تمپل اشتیاقی برای سهیم شدن در این راز با او نداشت.

تنها کاری که انجام نداده بود نوشتن بود. بنظر می رسید نمی داند از کجا باید شروع کند. نلی یکی از جذاب ترین زنان این دنیا بود، اما لوسی بعد از نوشتن چند جمله کوتاه دیگر حرفی برای نوشتن نمیافت. پدرش نوشته ای شخصی می خواست نه یک زندگی نامه مثل ویکی پدیا. یک چیزی این وسط اشتباه بود، اما لوسی هیچ سرنخی در مورد اینکه چه می تواند باشد نداشت.

وقتی لوسی مشغول تلاش برای نوشتن نبود یا در خارج از خانه و در دکه مزرعه کمک نمی کرد،  در مورد باز نویسی لیست علایقش فکر می کرد.

صبحی که شبش دیر خوابش برده بود، قبل از خواب و از دست دادن هوشیاری اش مزاحم تلفنی دو نفر شد. " این یک صدای ضبط شده است. سفارش شما برای یک صد پوند کود حیوانی تازه، تائید شد. اگر می خواهید آن را جایی به جز پیاده رو خانه تان انبار کنید، فوراً با ما تماس بگیرید. شماره تماس ما .... هست. " سپس تلفن را قطع کرد.

حرکتی کاملاً نوجوانانه با احساس رضایتی زیرپوستی. بخصوص که او از تلفن پاندا برای تلفن زدن استفاده کرد تا شناسائی نشود.

همینکه داشت از پله های خانه بالا می رفت، تمپل را دید که از کنار پنجره طبقه بالا عبور کرد. هفته گذشته، توبی بدون اطلاع قبلی پیدایش شده بود و تمپل را دیده بود که با یک وزنه ده پوندی از روی پله های منتهی به تراس به سمت پایین و بالا می دوید.

تمپل به طرز قابل پیش بینی ای ناراحت شد—اول بخاطر اینکه نامرتب بود و دوم بخاطر اینکه توبی هیچ ایده ای در مورد اینکه او که بود نداشت.

بعد از آن روز لوسی به تمپل گفته بود: " اون فقط دوازده سالشه. "

" از همین جا شروع میشه. اول یه بچه اسمت رو نمی دونه. بعداً متوجه می شی که  اون بچه یه مادر چهل ساله شده و زندگی حرفه ایت اینجوری به پایان می رسه. "

افعی گفت: " تو دیوانه ای. " سپس ملایم تر ادامه داد. " تو همین الانش هم حداقل هفت کیلو وزن کم کردی و—"

" به سختی پنج کیلو و نیم میشه. "

" – و با وجود اینکه نمی خوای باور کنی، تو عالی بنظر می رسی. " لوسی خرناس استهزا آمیز تمپل را نادیده گرفت. " تو کاری که بخاطرش به اینجا اومده بودی رو انجام دادی، و باید تو آسمونها سیر کنی. در عوض، ناراضی تر از همیشه هستی. چطور می خوای جلوی خودت رو در مقابل غذا بگیری وقتی دیگه پاندا رو نداری که مثل پلیس جلوتو بگیره؟"

تمپل منفجر شد. " موقعیت ها متفاوتن. از پسش برمیام. "

لوسی می دانست بیشتر زنان در هنگام فروپاشی احساسی به خوردن روی می آورند، و هرچند تمپل به سختی به مکس اشاره کرده بود، جدایی این دو ریشه تمام مشکلات تمپل بود.

ماشین پاندا درون جاده منتهی به خانه پیچید. او مراقبتش را اندکی کاهش داده و شروع کرده بود به تنها گذاشتن تمپل برای دوره های زمانی کوتاه، معمولاً برای دویدن یا قایق سواری می رفت. اخیراً دو بار هم به شهر رفته بود. لوسی سوار دوچرخه اش شد و پاندا را تماشا کرد که از ماشینش قدم بیرون گذاشت.

عضلاتش در زیر تیشرت تنگ خاکستری خارج از کنترل شده بودند، و هرچند عضلات شکمش موقتاً با تیشرت پوشانده شده، لوسی می دانست که آنها فوق العاده بودند. از طرف دیگر، لوسی دو کیلو گرم دیگر به وزنش اضافه شده بود. بعد از مدتها زندگی کردن بدون اینکه به وزنش بیاندیشد، زندگی کردن در خانه ای پر از غذاهای رژیمی باعث شده بود این فکر درونش زبانه بکشد. مواقعی که نزدیک غذاهای واقعی بود، مثل کارامل های عسلی، کنترلش روی خوردن را از دست می داد.

وزنش اضافه شده بود، هرچند، تاثیری روی ظاهرش نداشت.

پاندا درحینی که گردش کنان به او نزدیک می شد، مشغول بررسی او از لباس احمقانه اش گرفته تا صندل های لای انگشتی اش بود. سرش را به سمت گاراژ کج کرد و گفت: " بزن بریم. "

" بریم؟ " لوسی بصورت غیر ارادی حلقه بینی اش  را باز کرد و درون جیبش سراند.

" روال کار رو می دونی. "

" به این معنی نیست که مجبورم رعایتش کنم. "

" یه کاری دارم که باید انجام بدم. "

لوسی سرش را کج کرد و یک تکه از هایلایت های مویش را کشید.

" کارت رو بپیچون. "

" اشتباه بزرگ. " پاندا بازوی او را محکم گرفت و او را به زور به سمت سایه یک سمت خانه نزدیک گاراژ کشاند. وقتی نزدیک در متحرک گاراژ شدند، پاندا دکمه اش را زد تا باز شود. " برو تو. "

" من نمی خوام برم تو. من می خوام—"

" برام مهم نیست چی می خوای. " پاندا در را پشت سرشان بهم کوبید.

شعاع کم جانی از نور بعد از ظهر تلاش می کرد تا از میان پنجره تارعنکبوت بسته به درون بخزد. گاراژ مملو از مخلوط درهم و برهمی از اثاثیه قدیمی، جعبه ها، صندلی های کنار ساحل شکسته و یک قایق کایاک سوراخ بود.

هوا بوی گرد و خاک و روغن موتور می داد، درحالیکه پاندا بوی تمشک استشمام می کرد. لوسی را چرخاند و دستش را بین شانه های او گذاشت و به دیوار فشردش.

" پاهات رو از هم باز کن. "

" داری منو می ترسونی. "

" خوبه. "

" من هیچ کالای قاچاقی با خودم ندارم. قسم می خورم. "

پاندا زننده ترین و ترسناک ترین دندان غروچه اش را تحویل لوسی داد. " پس هیچ چیزی برای نگرانیت وجود نداره. "

" من—من فکر می کنم همینطوره. " لوسی کفت دستهایش را روی تخته خشن دیوار گذاشت، اما پاهایش را کنار هم نگه داشت.

پاندا با لگدی آنها را از هم جدا کرد. " احمق بازی در نیار. تو قوانین بازرسی رو می دونی. " تنفس پاندا باعث کشیده شدن موهایش به گوشهایش می شد، و صدایش مثل سوهانی نرم بود. " من هم مثل  تو انجام دادن این کار رو دوست ندارم. "  نه اونقدری که تو بدت میاد.

وقتی او دستانش را روی پهلوهای لوسی می کشید، چشمان او روی هم فشرده شدند. لوسی گفت: " بهت که گفتم، من پاکم. "

لوسی از کنار شانه اش نگاهی به او انداخت.

لوسی خودش را تکانی داد. " این کارت قانونی نیست. "

" در مقابل دستگیری داری مقاومت می کنی. حالا مجبورم با شدت عمل بشتری بگردمت. "

" اوه، نه. اینطوری نه. " صدای لوسی به اندازه کافی متقاعد کننده نبود.

" دارم سعی می کنم آدم خوبه باشم، اما سخته. "

پاندا او را به دیوار فشرد که باعث شد صدای اعتراض ضعیف  لوسی دربیاید. " هیچ بسته شکلاتی رو نمی شه اینجا پنهان کرد. "

پاندا صادقانه گفت: " همیشه یه بار اولی هست. " نفس کشیدنش تند تر از لوسی شده بود.

" فقط یک دقیقه طول می کشه." 

ولی خیلی بیشتر از یک دقیقه طول کشید.......

*****

لوسی درحالیکه خودش را مرتب می کرد گفت: " به من نگاه نکن. "

پاندا درحینی که گونه او را با انگشتش نوازش می کرد گفت: " اونوقت چرا؟ "

" واسه اینکه قلمبه شدم. "

" آه. "

لوسی شلوارش را بیشتر روی شکمش کشید. " مجبور نیستی اینطوری جواب بدی.  تقصیر توئه که من وزن اضافه کردم. نداشتن هیچ غذایی به جز غذای رژیم توی خونه منو به مرز جنون رسونده. " ابروهای پاندا از خوشی بالا رفتند، اما هیچ توضیحی در مورد اتهام لوسی نداد. " اون همه هله هوله ای که هرشب توی قایق بهت میدم چی؟ "

لوسی گفت: " دقیقاً. اگه من غذای درست و حسابی داشتم، خودم رو با انبار غذاهای بنجل تو خفه نمی کردم. "

" حق با توئه. این تقصیر منه. قول می دم. دیگه هیچ چیپس یا پاستیلی نمی بینی. اعمالم رو اصلاح می کنم. "

" شهامتش رو نداری. "

پاندا خندید و او را میان بازوانش کشید.

گذاشت لوسی برود و خودش مشغول بررسی یک کپه از آت و آشغالها شد. بیقراری اش بازگشته بود. برخلاف لوسی، جزیره او را همچون زندانی در برگرفته بود. دلش می خواست دست به عمل بزند.

لوسی پاهایش را در صندل بند انگشتی اش لغزاند درحالیکه او مشغول بررسی قاب آینه ای درست شده از صدفهای شکسته بود و پرسید: " این آینه قبلاً توی حمام طبقه پایین نبود؟ "

" نه. " لوسی عاشق دروغ گفتن بود. این برایش تجربه ای کاملاً جدید بود.

" متقلب. این دیروز اونجا بود. "

" واقعاً، پاندا، تو به عنوان یه پلیس قدرت مشاهده خیلی پایینی داری. "

" لعنت به من. دست از دوباره چیدن خونه من بردار. و خوک منو برش گردون. "

" تو چشم بند دزدهای دریایی دوست نداری؟ فکر می کنم اون—" لوسی حرفش را قطع کرد وقتی دید پاندا یک کاغذ یادداشت زرد رنگ را از کف کثیف گاراژ برداشت. به سمت او هجوم آورد و دستش را برای گرفتن آن دراز کرد. " این باید وقتی داشتی منو میگشتی از جیبم افتاده باشه. "

" من اینکارو نکردم... این لعنتی چی هست؟ " پادا مثل افراد شکاک، کاغذ را باز و شروع کرد به خواندن.

" بدش به من! " لوسی سعی کرد کاغذ را از دستش بقاپد، اما پاندا آن را دورتر از دسترس او نگه داشت و از بالای سر او به خواندن ادامه داد.

" لیست آرزوهای برعکس؟ "

" این خصوصیه. "

" به هیچ کی نمی گم." پاندا لیست را با چشمانش اسکن کرد و نیشش باز شد.