کتاب فرار بزرگ - فصل بیست و ششم - قسمت آخر

پاندا هیچ ایده ای در مورد اینکه چه اتفاقی درحال رخ دادن است نداشت، اما بنظر می رسید لوسی منظور آنها را فهمیده است. لوسی گفت: " همینطوره. " اما وقتی به سمت در پشتی آشپزخانه می رفت هیچ شور و شوقی از خودش نشان نداد.
پاندا با حالتی که امیدوار بود طلبکارانه باشد مستقیم دنبال او راه افتاد، در را پشت سرش باز گذاشت، سپس لوسی را در مسیر تراس سنگی به سمت حیاط پشتی و باغ به خوبی هرس شده، دنبال کرد. کتانی های لوسی در حینی که او راه آجری را دنبال می کرد روی برگهای زرد خش خش صدا میدادند، پاندا حدس می زد مسیر به گاراژ بزرگ منتهی می شود. وقتی آنها نزدیک تر شدند، لوسی مسیر آجری را به سمت مسیری خاکی ترک کرد که به یک ماشین کاروان بسیار قدیمی منتهی می شد. پاندا بالاخره بخاطر آورد.
این میبل بود، همان ماشین کاروانی که لوسی و مت جورایک تمام آن سالها با آن مسافرت کرده بودند وقتی نلی را با چمدانش از استگاه کامیون ها سوار کرده بودند.
وقتی لوسی در را باز کرد لولای فرسوده آن صدای غژغژ از خودش در آورد.
پاندا پا درون ماشین کهنه و بهم ریخته گذاشت. آنجا یک آشپزخانه باریک، کاناپه ای فرو رفته با پارچه ای شطرنجی و فرسوده دیده می شد، و یک در در قسمت عقب بود که باید به اتاق خواب منتهی میشد. روی میز تا شوی کوچک یک کلاه بیسبال، یک لپ تاپ، یک شیشه لاک ناخن سبز رنگ و یک قوطی نوشابه خالی قرار داشت. خواهر ها و برادر لوسی از این مکان به عنوان مخفیگاه استفاده می کردند.
اگر از لوسی می پرسید که چرا مادرش پیشنهاد داد که به اینجا بیایند، لوسی یکی از آن نگاه هایی که می گفت تو چقدر احمق هستی را به او تحویل می داد، بنابراین هیچ چیز نپرسید. " این راه میره؟ "
" نه دیگه. " لوسی خودش را روی کاناپه پرت کرد، یک کپی از کتاب ارباب مگس ها را برداشت و شروع کرد به خواندن.
پاندا بخاطر احساس خفگی یقه پیراهنش را کشید. ممکن بود این مکان برای جورایک ها خاطره انگیز باشد ولی به او احساس خفگی می داد.
تو واقعاً بارداری؟ واقعا عاشقم هستی؟ من چه مزخرفی تا حالا گفتم که اشتباه بوده؟
پاندا کلی سوال داشت که می خواست از لوسی بپرسد، اما هنوز نتوانسته بود.
دکمه یقه اش را باز کرد. سرش نزدیک بود تا به سقف برخورد کند، و دیوارها انگار به او فشار می آوردند. یکوری خودش را به صندلی پایه بلند مقابل لوسی رساند. حتی از اینجا هم، می توانست بوی نرم کننده ای که از لباس لوسی می آمد را احساس کند، بویی که نباید توجه او را آنقدر جلب می کرد ولی کرده بود. پاندا گفت: " من با بری در مورد پدرش صحبت کردم. "
لوسی نگاهش را از کتاب بالا نیاورد. " می دونم. بهم زنگ زد. "
پاندا پاهای دردناکش را در خانه ماشینی کش و قوسی داد.
لوسی یک صفحه ورق زد. اعصاب پاندا تا آخرین حد اش کش آمده بود. " حالا که تفریحت رو کردی ، آماده ای جدی صحبت کنیم؟ "
" درواقع نه. "
اگر هر کس دیگری پاندا را در چنین مخمصه ای قرار می داد، یا می گذاشت می رفت یا یک مشت حواله آنها می کرد، اما او به شکل بدی به لوسی آسیب رسانده بود، و لوسی حق داشت هرچقدر میخواهد او را بچزاند. که زیاد هم چزانده بود.
پاندا خودش را آماده کرد تا این حقیقت که هیچ بچه ای وجود ندارد را بپذیرد. لوسی دروغ گفته بود. هرچقدر هم که این موضوع دردناک بود اما مجبور بود بپذیرد. حتی به خودش اجازه نمی داد که عصبانی باشد ،چون دروغ لوسی باعث شده بود کاری را که هنوز هم جرات انجامش را نداشت به انجام رساند. آنها را بهم رسانده بود.
با احساسی از تسلیم، بهانه ای که لوسی نیاز داشت تا به او حمله کند را در اختیارش گذاشت. " تو از این موضوع خوشت نخواهد اومد، ولی در اون لحظه، واقعاً فکر می کردم با بهم زدن رابطه بین مون کار درست رو انجام دادم. "
لوسی محکم کتاب را بست، حالت سرد و یخی اش در هم شکست.
" مطمئنم که همینطور بوده. اصلاً لازم نبوده از لوسی بپرسی که در این مورد نظرش چیه. اصلا لازم نبوده ازش نظر بخوای یا حرفهاش رو بشنوی. فقط برو جلو و تمام تصمیمات رو خودت تنهایی برای این زن کوچولو بگیر."
" اون موقع به موضوع دقیقاً این شکلی نگاه نکردم، اما منظورت رو متوجه شدم. "
" روابط بین ما دوتا قراره اینطوری پیش بره؟ اگر رابطه ای وجود داره. تو برای هر دوی ما تصمیم میگیری؟ "
" نه. و بطور قطع رابطه بین ما باقی خواهد موند. "
ناگهان پاندا از هر زمان دیگری که بیاد داشت بیشتر احساس ثبات کرد. اگر نیاز داشت تا ثبات جدیدی که به آن رسیده بود را به اثبات برساند، تنها کاری که باید می کرد بیاد آوردن احساس شور و نشاطش هنگام تماس لوسی و اعلام بارداری اش بود. او به هیچ عنوان احساس ترس یا تردید نکرده بود. دانستن اینکه لوسی دروغ گفته است بادش را خالی کرده بود، اما به محض اینکه این مشکل را برطرف کند، در اولین شانس لوسی واقعاً باردار میشد.
" تو قدرت منو نادیده گرفتی ،پاندا. به جای در نظر گرفتن نظر مثبت یا منفی من و پرسیدن عقیده من، تو منو از بحث کنار گذاشتی. تو با من مثل یه بچه رفتار کردی. " حتی با وجود پیژامه قورباغه ای، هیچ چیز لوسی شبیه بچه ها نبود، اما پاندا زیاد نمی توانست به این موضوع فکر کند چون در آن صورت تمرکزش را به کل از دست می داد. " از اون موقع تا حالا خیلی چیزها یاد گرفتم. "
" کافیه ؟ " اشکهایی واقعی در چشمان لوسی درخشید. " پس چرا نیومدی منو ببینی؟ چرا من مجبور شدم کسی باشم که بهت زنگ میزنه؟ "
پاندا دلش می خواست او را میان بازوانش بگیرد و هرگز اجازه ندهد برود، اما هنوز نمی توانست این کار را انجام دهد. شاید اگر همه چیز را رو به راه نمی کرد، هرگز نمی توانست این کار را انجام دهد.
از روی صندلی بلند شد و جلوی لوسی دولا شد.
" داشتم روی اعصابم کار می کردم تا آماده ملاقات با تو بشم. بهت گفتم که بزرگترین دروغ زندگیم این بود که گفتم عاشقت نیستم، اما تا حد مرگ می ترسیدم که بهت صدمه بزنم. از اون موقع همه چیز عوض شده. دیگه دست از ترسیدن بخاطر اینکه عاشقتم برداشتم. حالا بیا و سرم داد بزن. "
لوسی بخاطر احساس گناه فین فین کرد. " من هرگز سرت داد نمی زنم. " پاندا آنقدر با هوش بود که متوجه پیچاندن حرف توسط لوسی بشود. " من خوشحالم، چون تو قصد نداری به اذیت کردن من ادامه بدی. "
پاندا برای پیدا کردن جایی راحت تر تلاش کرد و شکست خورد. " ترک کردن تو برام جهنم بود، اما اینطور که مشخصه، این بهترین کاری بود که می تونستم برای خودم—برای هر جفتمون-- انجام بدم. چون در نهایت چیزی در خطر قرار داشت که بزرگتر از نگرانیم درباره پیش آمدهای آینده بود. " شاخه ای به سقف کاروان برخورد کرد. پاندا ادامه داد : " باور دارم که، توی بعضی از موارد سزاوار رنج بردن هستم. من زنده بودم، و بیشتر جسمم زندگی نمی کرد. وقتی که این موضوع رو فهمیدم، چیزهای دیگه برام روشن شد، و برای اولین بار، شروع کردم به باور ممکن ها به جای اجتناب ناپذیرها. " پاندا می توانست ببیند که آخرین لایه های دفاعی لوسی درحال آب شدن است، اما هنوز اندکی مبارزه طلبی در وجودش باقیمانده بود. پاندا ادامه داد " من هرگز تو رو توی چنین مخمصه ای که تو منو انداختی نمی ندازم."
لوسی همین الان هم همین کار را داشت انجام می داد، اما لوسی فقط از دیروز شروع کرده بود به اذیت کردن او و این درحالی بود که پاندا ماه ها او را در جهنم نگهداشته بود، بنابراین نمی توانست شکایت کند. پاندا دستان سرد او را گرفت: " می دونم، عزیزم. نمی تونی تصور کنی بدون تو چقدر احساس بیچارگی می کنم. "
این حرف لوسی را خوشحال تر کرد. " واقعاً اینطوره؟ "
پاندا با شستش کف دست او را نوازش کرد. " من بهت نیاز دارم، لوسی. من عاشقتم و بهت نیاز دارم. "
لوسی افکارش را کناری راند. " تو می دونی داری چیکار می کنی مگه نه، تو جلوی من زانو زدی. "
پاندا لبخند زد. " بله، می دونم چیکار می کنم. و حالا که من جلوت زانو زدم..." در حینی که دوباره احساس خفگی به او دست داد لبخند پاندا از بین رفت . " لوس، لطفاً با من ازدواج کن. قول می دم عاشقت باشم و بهت احترام بذارم. با تو بخندم، و به تو عشق بورزم و با هر نفسی که می کشم بهت افتخار کنم. می دونم که ممکنه با هم بحث کنیم، اما در آخر مهم نخواهد بود چون من زندگیم رو بخاطر تو می دم. " حالا پاندا داشت گوله گوله عرق می ریخت. " گندش بزنن، من هرگز قبلاً این کارو انجام ندادم... "
لوسی سرش را تکان داد. " در مورد مواظبت کردن از من چی؟ این کاریه که تو خیلی خوب انجام می دی، پس چرا در این مورد بهم قول نمی دی؟ "
پاندا بیشتر از این نمی توانست تحمل کند، و به زور کراواتش را کشید. " در این مورد... " یک دکمه دیگر از یقه اش را باز کرد.
" من.... نمی دونم چطور از پس گفتن این بر بیام. " لوسی صبر کرد تا به او زمان دهد، چشمانش آنقدر محبت آمیز بود که کلمات آسان تر از آنکه پاندا انتظار داشت از دهانش بیرون آمدند. " تو پناهگاه امن منی. تو هیچ نیازی به محافظتی که من بتونم انجام بدم نداری، بنابراین نظرت چیه یه مدتی تو محافظت از من رو به عهده بگیری؟ " لوسی موهای او را نوازش کرد، انگشتانش مثل پر بودند و چشمانش تمام دنیا را به پاندا دادند. " تمام تلاشم رو می کنم."
پاندا گفت: " بقیش چی؟ " برخلاف زندگی اش که به تعادل رسیده بود صدایش می لرزید. " فکر می کنی کافی هست تا با من ازدواج کنی؟ "
لوسی با نوک انگشتانش گونه او را نوازش کرد. " محکم تر از اونیه که بتونی تصورش رو بکنی. "
آسودگی اش آنقدر زیاد بود که احساس سرگیجه می کرد، اما به تدریج که بخودش آمد متوجه شد لوسی عشقش را برای او زمزمه می کند.
سپس لوسی ازجایش بلند شد، به سمت در رفت و آن را با یک کلیک قفل کرد. در حینی که برگشت تا با پاندا رو در رو شود، انگشتانش درحال بازی با دکمه های لباس راحتی اش بودند.
پاندا روی پاهایش بلند شد. چند ثانیه بعد کتش روی زمین پرت شد بود.
دستان لوسی دور گردنش حلقه شد و صورتهایشان با هم یکی شد، پاندا شیرین ترین احساس تمام عمرش را داشت، پر از اشتیاق، تعهد و عشق که از وقتی به دنیا آمد همیشه به دنبال آن بود. اما وقتی بالاخره آنها از هم جدا شدند، لوسی دوباره آشفته بنظر می رسید.
" یه چیز بیشتری هم هست. "
پاندا زمزمه کرد: " به اندازه دنیا میخوامت. "
لوسی دستش را روی جلوی پیراهن او گذاشت. " وقتی از عصبانی بودن از تو دست برداشتم، آنقدر زمان گذشته بود که متوجه بشم تو واقعاً عاشق من بودی، مجبور بودم یه راهی پیدا کنم که توجه ات رو جلب کنم. "
پاندا منظورش را فهمید. " همه چیز روبراهه، عزیزم. می دونم که تو باردار نیستی. "
اما این حرف او بنظر نمی رسید لوسی را راضی کرده باشد. " من یه نقشه کشیدم. تمپل و مکس موافقت کردن که در دزدیدن تو بهم کمک کنند و --- "
" دزدیدن من؟ "
لوسی ناگهان از خودراضی بنظر رسید. " ما خیلی هم، می تونستیم این کارو انجام بدیم. "
جهنم یخ بزنه. " اگه تو میگی پس همینطوره. "
" نکته اینجاست ... " -- لوسی یکی از دکمه های پیراهن او را کشید—" در مورد باردار بودن من... "
پاندا گفت: " خیال داشتم به زودی به این موضوع رسیدگی کنم، اما لطفاً دوباره به من دروغ نگو. "
لوسی یکی از دکمه ها را باز کرد. " موضوع اینه که ... من واقعاً احساس خوبی نداشتم، بنابراین شروع کردم به شمردن و بعدش رفتم پیش دکتر، و بعدش... " پاندا به او خیره ماند.
دهان لوسی به لبخندی مزین شد. بازوهایش را بلند کرد و صورت پاندا را با دستانش قاب گرفت. " حقیقت داره. "
موخره
لوسی سرش را روی شانه های پهن تد بیودین گذاشت و آهی از سر خشنودی کشید. " چه کسی فکرش رو می کرد بعد از همه این ماجراهایی که پشت سر گذاشتیم اینطور با هم به آخرش برسیم؟ "
تد گفت: " زندگی به شکل عجیبی عمل می کنه. "
اواخر ماه می بود، تقریباً نزدیک جشن سومین سال ازدواجشان، هرچند دلیل جمع شدنشان در خانه کنار دریاچه این نبود، خانه ای که حالا بخاطر رنگ سفید جدید دیوارهایش می درخشید و پشت پنجره هایش به رنگ آبی نیروی دریایی رنگ آمیزی شده بود.
در عوض آنها روز یاد بود و آغاز تابستانی دیگر را جشن می گرفتند.
توبی و دو دوست نوجوانش به همراه سگ توبی به نام مارتین که در دست و پایشان می لولید به دنبال بومرنگ می دویدند. یکی از برادرزاده های بری ناشیانه با خواهر جوانتر لوسی صحبت می کرد، درحالیکه خواهر دیگرش تریسی و آندره از تماشای این منظره سرگرم شده بودند. لوسی به آرواره شش تیغه تد خیره شد.
" دلخور نشو، اما خیلی خوشحالم که با تو ازدواج نکردم. "
تد با خوشروئی جواب داد. " بدل نمی گیرم. "
از فاصله ای دور، لوسی می توانست صدای ضعیف چکش کاری را بشنود. تا یک ماه دیگر، ساختمانهای چوبی جادار تمام خواهند شد و آماده پذیرایی از اولین گروه مسافران خواهند بود.
لوسی گفت: " رک بگم، نمی دونم مگ چطور تو رو تحمل می کنه. زندگی کردن با شخصی به کاملی تو برای کسی مثل اون باید سخت باشه. " تد محزونانه با سر تائید کرد. " مطمئناً این یه بار روی دوش من. " لوسی لبخند زد و از میان حیاط به گودال باربیکیو نگاه کرد، جایی که والدینش در حال صحبت کردن با تمپل و مکس وحشت زده بودند. لوسی گفت: " ازدواج با پاندا خیلی آسونتر بود. "
تد جواب داد. " باید حرفی که زدی رو یادم بمونه. پاندا یه جورایی منو می ترسونه. "
" اون اینطوری نیست، اما مطمئنم این حرفت رو به عنوان یه تعریف می پذیره. "
تد شانه لوسی را فشرد. " خوبه که وقتی نامزد بودیم انقدر با هم راحت نبودیم، چون در اون صورت ممکن بود ازدواجمون واقعاً سر بگیره. " هردوی آنها از تصور این اتفاق به خود لرزیدند.
مگ و پاندا به سمت آنها آمدند. کی می توانست تصور کند محافظ بداخلاق او تبدیل به چنین همسر نمونه ای شود؟
از آنجایی که مگ تاثیرات بدی روی تد گذاشته بود، تد نقشه کشید تا با بوسیدن روی سر لوسی سعی کند او را به دردسر بیندازد. در جواب، چون لوسی هم دوست داشت دردسر درست کند به بهترین دوستش مگ گفت: " شوهرت سعی داره مخ منو بزنه . از طرف دیگه، چه احساسی داره که انتخاب دوم اون بودی؟ "
مگ یکی از آن پوزخندهای جلفش تحویل داد. " اگه تو اون برنامه فرارت رو اجرا نکرده بودی، من به طور کل می تونستم پاندا رو مال خودم کنم. اون توی مهمونی شام تمرینی عروسی تو با من آشنا شده بود. "
در حینی که پاندا و تد نگاه هایی حاکی از خوشحالی هر دو بخاطر داشتن همسرانشان رد بدل می کردند، لوسی گفت: " خوب... تو اون شب خیلی خوشگل شده بودی. "
مگ گفت: " این خیلی عجیبه. اگه اتفاقی پیش نیامده بود ما با شوهر های همدیگه ازدواج می کردیم. "
این بار همه آنها از تصور این اتفاق به خود لرزیدند.
" بهتون می گم چی عجیبه. " بری درحالیکه مایک در کنارش بود به کنار آنها آمد، مایک یک نوزاد خوابیده را در کریری که مثل یک لباس قهرمانی با غرور به تن کرده بود حمل می کرد. بری ادامه داد: " شما چهار تا عجیبید. من هرگز چنین ارتباط عجیبی ندیدم. مایک، به نظرت این چهارتا عجیب غریب نیستن. "
مایک گفت: " بیخیال، بری... بعضی ها ممکنه همین حرف رو در مورد ما هم بزنن. "
بری گفت: " تو خوبتر از اونی هستی که حقیقت داشته باشی. " بری یک لبخند خصوصی تحویل مایک داد که باقی کلمات را در گلوی او خفه کرد.
توبی از دوستانش جدا شد و گفت: " اون انقدرها هم خوب نیست. دیشب به انبار خوراکی های من دستبرد زد. " مایک نیشش باز شد و دستش را دور گردن توبی حلقه کرد و بطور نمایشی مشتی به کله اش کوبید، بدون اینکه برادر کوچکتر توبی را از خواب بیدار کند. " تو باید یه جای بهتری برای پنهان کردن خوراکیهات پیدا کنی، پسر. "
در طول سه سال گذشته، توبی ده اینج قد کشیده بود، و دختر ها شروع به زنگ زدن به خانه آنها کردند که این موضوع بری را دیوانه کرده بود. اما توبی به عنوان یک نوجوان پانزده ساله دور و بر چنین مسائلی نمی چرخید و لوسی در این مورد نگرانش نبود.
بین زمان به دنیا آمدن نوزادان و شکوفا شدنشان، آنها تغییرات زیادی را در زندگیشان تجربه کردند. اما اتفاقات سختی را هم پشت سر گذاشتند. لوسی هنوز بخاطر از دست دادن پدربزرگش لیچفیلد غمگین بود، و بری هم بچه اش در بارداری اول را سقط کرده بود. خوشبختانه، تولد خوشحال کننده جاناتان دیوید مودی یک سال بعد از این حادثه درد رنج ناشی از آن را کاهش داده بود.
یکی از تغییراتی که تقریباً همه را به جز لوسی شگفت زده کرد، تصمیم پاندا مبنی بر استخدام کارمندان بیشتر بود تا بتواند به تحصیلاتش در ضمینه مشاوره ادامه دهد. حالا او تنها کارهای محافظتی که نزدیک محل زندگی اش بود را قبول می کرد، و باقی وقتش را به کار مهم تر کمک به سربازان بازمانده از جنگ اختصاص می داد، کاری که دریافته بود در آن استعداد زیادی دارد.
لوسی وظیفه مادری اش را به خوبی با شغل نویسندگی رو به رشدش ترکیب کرده بود. او بطور ذاتی یک قصه گو بود که داستان کودکانی که به زنده ماندنشان کمک کرده بود را با نوشتن داستانشان برای همیشه زنده نگه می داشت. او به تازگی نوشتن کتاب سومش را شروع کرده بود که روی داستان زندگی نوجوانان هجده تا نوزده ساله متمرکز بود که از پرورشگاه بیرون می آمدند و جایی را برای زندگی نداشتند. لوسی همچنین به یک متخصص در مورد کودکان در معرض خطر تبدیل شده بود که باعث شد به عنوان مهمان به برنامه های محبوب تلوزیونی دعوت شود. در همین مدت، او به کارش به عنوان یک داوطلب در مرکز خیریه شیکاگو ادامه می داد تا ارتباطش را با کاری که از همه بیشتر عاشقش بود از دست ندهد.
به غیر از خانواده خودشان، بزرگترین پروژه ای که او و پاندا رویش کار کردند اردوگاه تابستانه جزیره بود، تقریباً داشتند ساخت خانه ای در زمینی که روزی خلوتگاه پاندا بود را به اتمام می رساندند. اردوگاه قرار بود به خواهرها و برادرهایی که در پرورشگاه از هم جدا شده بودند اجازه دهد چند هفته گرانبها را هر تابستان در کنار هم بگذرانند. همچنین اینجا به عنوان خلوتگاهی برای کهنه سربازها و خانواده هایشان درحینی که آنها سعی در بازگشت به یک زندگی معمولی دارند بکار خواهد رفت. پاندا و لوسی دقیقاً می دانستند با وجود آن همه کودک و بزرگسال که در حالتی بحرانی به سر می برند دچار مشکلات زیادی خواهند شد، اما آنها افراد فوق العاده ای را استخدام کرده بودند تا در این راه کمکشان کنند، و هیچ کدام از آن افراد از مبارزه نمی ترسیدند.
این اردوگاه توسط بنیاد لیچفیلد جورایک ساخته شده بود که درواقع بعد از بخشیدن مبلغ هنگفتی به آن که از پدربزرگش به لوسی ارث رسیده بود، سرمایه آن رشد کرده بود. پاندا بعد از اینکه کارهای کاغذی که در دستش بود را تمام کرد.
آنها با وجود تجارت پاندا و شغل نویسندگی لوسی ، از نظر مالی در رفاه بودند، و هیچ کدام از آنها به زندگی لوکس تر از این علاقه ای نداشتند. نه با وجود دختر آتش پاره ای که هرجا والدینش پا می گذاشتند با کمال خوشحالی از در و دیوار بالا می رفت.
غریزه حفاظتی پاندا چند ثانیه قبل از اینکه حس مادری لوسی به جوش بیاید بکار افتاد. پاندا گفت: " من میگیرمش. "
لوسی سر تکان داد و در عوض به سمت دختر دوساله شان رفت که با خوشحالی در تلاش برای قاپیدن یک دایناسور پارچه ای کثیف از ماکت متعلق به تد بیودین بود. پاندا به ایوان جلوی خانه جایی که پسرش درحال چرت زدن بود رفت. درحینی که پاندا او را روی شانه اش گذاشت، بچه ساکت باقیماند، و خانه قدیمی که زمانی غیر دوستانه بنظر می رسید انگار هردوی آنها را در آغوش گرفته بود. پاندا به حیاط خانه اش خیره شد، جایی که تمام افرادی که برایش همه چیز بودند دور هم جمع شده بودند.
لوسی کوشید تا حواس دخترشان که موهای مشکی مواج پدرش و روح ماجرا جوی مادرش را به ارث برده بود را با یک شیر کوچک پرت کند. قایق مسافربری بعد از ظهر، به بندرگاه رسید. یک جفت مرغ ماهی خوار به دنبال غذا بالای آب پرواز می کردند. لوسی سرش را بلند کرد و به ایوان نگاه کرد.
وقتی نگاه آن دو با هم تلاقی کرد، لبان لوسی به لبخندی نرم حاکی از خشنودی از هم باز شد که باعث شد قلب پاندا از غرور انباشته شود.
توی کاری که خوب بلدی بهترین باش.
چه کسی فکر می کرد که پاندا در این مورد انقدر خوب عمل خواهد کرد؟
1 نظر(ها)
الیزابت جان نیستی؟جلد چهارم اومده ها برنامه ای واسه ترجمه نداری ؟لطفا لطفا داشته باش:))
سلام عزیزم. متاسفانه فعلا وقت ترجمه ندارم
پیام بگذارید