فصل بیست و پنجم

صبح روز بعد ماشین و خود پاندا سرجایشان نبودند. لوسی تلوتلو خوران وارد خانه شد، لباسهایش را درون ماشین لباسشوئی ریخت، و دوش گرفت، اما بخاطر سردرد وحشتناکی که داشت با انجام تمام این کارها احساس بهتری نداشت.

تنها چیزی که برای پوشیدن پیدا کرد لباس شنای سیاه رنگش بود به علاوه یکی از تیشرت های پاندا. پابرهنه در خانه خالی از سکنه سرگردان بود. پاندا بیشتر لباسهایش، پوشه های کاری و فنجان قهوه خوری در داری که صبح ها با خودش حمل می کرد را برده بود. احساسات زیادی او را در هم شکسته بودند، هر یکی دردناک تر از دیگری—احساس دلسوزی اش بخاطر چیزهایی که پاندا پشت سر گذاشته بود، از دنیا، از خودش عصابنی بود که عاشق چنین مرد آسیب دیده ای شده است. و از دست پاندا هم عصبانی بود.

علی رغم  حرفهایی که پاندا زده بود، فقط می خواست او را گمراه کند. با هر لمس، هر نگاه و هر لبخند صمیمانه ای، لوسی احساس می کرد پاندا به او می گوید که عاشقش است. مردان زیادی چنین مشکلات و تجربیات آسیب روانی را پشت سر گذاشته بودند، اما به این معنی نبود که از آن فرار کنند.

عصبانی بودن احساس بهتری به لوسی می داد و لوسی آن را در وجودش حفظ کرد. نمی توانست برای او یا خودش احساس دلسوزی کند. خیلی بهتر بود که احساس دلسوزی را به خصومت تغییر دهد. فرار کن، ترسو. من بهت احتیاج ندارم.

لوسی تصمیم گرفت همان روز به خانه او اسباب کشی کند.

با وجود احساس پوچی که داشت، نمی توانست قولی که به بری برای تمیز کردن خرابکاری شب گذشته داده بود را از یاد ببرد، اما قبل از اینکه به کلبه برسد، مایک تماس گرفت و خبرداد او و توبی تمیز کاری را بر عهده گرفته اند و ورود خانم ها هم ممنوع است.

لوسی هیچ اعتراضی نکرد.

برای برداشتن وسایلش از کلبه تا بعد از ظهر صبر کرد. بری را با چشمانی مشتاق نشسته پشت میز آشپزخانه با دفتر یادداشتی در دست پیدا کرد، که مایک با حالتی شیفته کنارش ایستاده بود. اندکی ساییدگی کم رنگ روی گردن بری بخاطر ته ریش اندک مایک، هیچ شکی باقی نمی گذاشت که هر دوی آنها مدتها بعد از خوابیدن توبی بیدار بوده اند.

وقتی لوسی تصمیمش را اعلام کرد، بری گفت: " نمی تونی از اینجا بری. دارم روی یه برنامه برای نجات تجارتم فکر می کنم، و بیشتر از همیشه بهت احتیاج دارم. "

مایک درحالیکه روی برگه کاغذی که با خط مرتب بری پر شده بود ضربه می زد گفت: " ما نمی خوایم تو تنهایی توی اون خونه بزرگ زندگی کنی. نگرانت میشیم. " اما هر دوی آنها به سختی می توانستند مدتی طولانی برای صحبت با لوسی چشم از هم بردارند، و حال و روز توبی هم بهتر از آنها نبود.

وقتی توبی وارد آشپزخانه شده بود با صدای بلند اعلام کرد: " مایک و بری دارن با هم ازدواج می کنن! "

بری لبخند زد: " دست بردار، توبی. هنوز هیچکس با اون یکی ازدواج نکرده. "

نگاهی که مایک و توبی با هم رد و بدل کردند نشان داد که آن دو عقیده دیگری دارند.

لوسی نمی خواست خوشحالی آنها را با بیچارگی خودش خدشه دار کند. به آنها قول داد که فردا بعد از ظهر برمی گردد تا با آنها خداحافظی کند.

به تقویت کردن عصبانیتش ادامه داد ،اما بعد از فقط چند روز پیاده روی خشمگینانه به تنهایی و دوچرخه سواری های طولانی مدت که حتی او را آنقدر خسته نمی کرد که به راحتی بخوابد، متوجه شد که باید کار دیگری برای خودش انجام دهد. بالاخره لپ تابی که پاندا برجای گذاشته بود را باز کرد و سر کارش بازگشت. اوایل نمی توانست تمرکز کند، اما رفته رفته مشغولیت ذهنی که به آن نیاز داشت را بدست آورد.

شاید بخاطر رنجی بود که از قطع رابطه با پاندا احساس می کرد، اما خودش را درحالی یافت که بیشتر و بیشتر به درد و رنجی فکر میکند که در چهارده ساله اول زندگی با مادر خونی اش  متحمل شده بود، مادری که یک شرکت کننده حرفه ای در مهمانی های شبانه بود.

" لوسی، من دارم امشب می رم بیرون. در قفله. "

" من می ترسم. پیشم بمون. "

" بچه نباش، تو حالا یه دختر بزرگی. " اما او دختر بزرگی نبود—فقط هشت سالش بود—و در طول چند سال بعد، او به تنها شخص مسئول در خانواده ملال انگیزش تبدیل شد.

" لوسی، لعنتی! اون پولی که پشت درآور قایم کرده بودم کجاست؟ "

" از اون برای پرداخت کرایه استفاده کردم! دلت میخواد دوباره با یه اردنگی بندازنمون بیرون؟ "

لوسی همیشه فکر می کرد حس مسئولیت پذیری اش از زمان مرگ مادرش سندی شروع شد، وقتی که مجبور بود از خواهر کوچکش تریسی و خودش مواظبت کند، اما حالا درک می کرد که این حس خیلی قبل تر از اینها شروع شده بود.

لوسی تا زمانی که عضلاتش از درد منقبض شد به نوشتن ادامه داد، اما نمی توانست برای ابد به نوشتن ادامه دهد، و به محض اینکه دست از نوشتن برداشت، غم و اندوه به او حمله ور شد. این زمانی بود که برای اجتناب از غم خودش را در لباسی از عصبانیت می پیچید. با جایگزین کرد خشم به جای احساساتش، می توانست به نفس کشیدن ادامه دهد.

*****

پاندا منتظر آغاز شغل جدیدش به عنوان مدیر امنیت در یک فیلم تیراندازی اکشن با بودجه ای بزرگ در شهر شیکاگو بود، اما دو روز بعد از شروع کار، سرما خورد. به جای ماندن در جایی که به آن تعلق داشت یعنی تختخواب، در میان تب و لرز به کارش ادامه داد که منجر به سینه پهلو کردنش شد. با این حالش باز هم به کار ادامه داد چون رفتن به تختخواب بدون هیچ چیز دیگری برای فکر کردن به جز لوسی جورایک جزو انتخابهایش نبود.

توی کاری که خوب بلدی بهترین باش...... شعار بزرگی که تا قبل از ملاقات با لوسی صدق می کرد.

تمپل در خلال یکی از صحبت های تلفنی اخیرشان به او گفته بود: " تو یه الاغی. تو شانس خوشحال بودن داشتی، و ازش فرار کردی. و حالا درحال تلاش برای نابودی خودتی. "

پاندا در جواب گفت: " فقط چون تو فکر می کنی زندگی مشترک بهتره دلیل نداره همه اونطور که تو میخوای فکر کنن. " پاندا خوشحال بود که او نمی تواند صورت تکیده و نحیفش را ببیند.

پاندا آنقدر پیشنهاد کاری داشت که نمی توانست از پس همه شان بر بیاید، بنابراین دو نفر پلیس پیشین را استخدام کرد تا برایش کار کنند. یکی از آنها را به ماموریتی در دالاس فرستاده بود، و دیگری را برای بچه داری یک نوجوان هنرپیشه به لوس آنجلس فرستاده بود.

تمپل دوباره تماس گرفت. پاندا در جیبش به دنبال دستمال گشت تا دماغش را پاک کند و قبل از اینکه او بتواند دوباره در مورد لوسی سرزنشش کند وسط حرفش پرید. " فیلم برداری فصل جدید برنامه ات در چه حاله؟ "

تمپل گفت: " اگه تهیه کننده رو که دائم سر من و کریستی فریاد می کشه نادیده بگیریم، همه چیز خوب پیش میره. "

" شما دوتا اونها رو توی یه کار انجام شده قرار دادین. خوش شانس بودین که اونها وقت کافی برای جایگزینی شما نداشتن وگرنه هردوتا باید دنبال یه شغل جدید میگشتین. "

تمپل در جواب گفت: " پشیمون میشدن اگه ما رو بیرون می کردن. بیننده ها از برنامه قدیمی خسته شده بودند، و مطمئناً عاشق خط مشی جدید برنامه خواهند شد. قلبهاشون رو تسخیر میکنه. کریستی هنوز همون لباس شنای قرمزش رو میپوشه، اما زمان بیشتری برای جلوی دوربین بودن داره، و از اون زیرکانه استفاده می کنه. " پاندا صدای خرش گاز زدن چیزی را شنید. یک سیب؟ یک تکه کرفس؟ کلوچه ای که تمپل به خودش اجازه داده روزی یک دانه بخورد؟

تمپل گفت: " تمرینات برنامه رو،  خیلی سرگرم کننده ترش کردم. و عملاً امروز گریه کردم! اشک های واقعی. این برنامه رتبه خوبی بدست میاره. "

" فقط با فکر کردن به برنامه ات احساس می کنم یه لامپ توی گلوم گیر می کنه." حرف زدن کشیده پاندا تبدیل به یک سرفه شد که به سرعت صدایش را خفه کرد.

تمپل گفت: " نه، واقعاً. این شرکت کننده—اسمش اَبی هست—وقتی بچه بود به شکل وحشتناکی مورد سوء استفاده قرار گرفته. این فقط... حسابی منو تحت تاثیر قرار داد. هر کدوم از اونها داستانی دارن. نمی دونم چرا تا قبل از این، برای گوش کردن بیشتر به داستانهاشون وقت صرف نکردم."

پاندا می دانست چرا. توجه کردن به ترسها و سستی های دیگران ممکن بود او را مجبور کند تا خودش را محک بزند، و او برای این کار آماده نبود.

تمپل با دهانی پر به صحبت ادامه داد. " معمولاً بعد از چندین هفته فیلم برداری، صدام بخاطر جیغ کشیدن سر مردم می گیره، اما به حرفم گوش کن. "

" تمام تلاشم رو می کنم که به حرفت گوش ندم. " پاندا یک جرعه آب نوشید تا سرفه دیگری را خاموش کند.

" من فکر می کنم لوسی وقتی در مورد نظریه ورزش کردن به اندازه کافی اش صحبت می کرد دیونه می شد، اما یه جورایی حق با اون بود. دارم روی یه برنامه ورزشی بلند مدت و واقع گرایانه تر کار می کنم. و..... اینو داشته باش.... ما قسمت های باحالی از دوربین مخفی هم داریم، جایی که ما به بیننده ها آموزش می دیم چطور در میان یه دعوای ساختگی ایجاد شده بین قفسه های سوپرمارکت، برچسب روی محصولات رو بخونن."

" مطمئناً تو با این برنامه ات جایزه ایمی رو می بری. "

" بدخلقیت اصلاً جذاب نیست، پاندا. هرچقدر میخوای مسخره کن، اما بالاخره ما داریم توی بلند مدت به مردم کمک می کنیم. " و سپس ، برای اینکه تمپل هنوز دلش می خواست پاندا فکر کند او مثل همیشه خشن است گفت: " به مکس زنگ بزن. برات سه تا ایمیل فرستاده و تو هنوز به هیچ کدومشون جواب ندادی. "

پاندا غرغر کرد. " چون دلم نمی خواد باهاش صحبت کنم. "

" دیروز به لوسی زنگ زدم. هنوز توی خانه جزیره هست. "

صدای زنگ تلفن دیگر این بهانه را به پاندا داد تا تلفن را روی تمپل قطع کند. متاسفانه، این تماس از طرف کریستی بود.

پاندا گفت: " وقت ندارم صحبت کنم. "

کریستی حرف او را نادیده گرفت. " تمپل توی برنامه مصاحبه فوق العاده بود. به طور کامل خونسرد و بدون جبهه گیری. "

لحظاتی زمان برد تا پاندا متوجه شود کریستی در مورد جلسه مصاحبه طولانی مدتی که بین او و تمپل برگزار شد صحبت می کند. تهیه کننده برنامه ریزی کرده بود تا از این مصاحبه برای شروع فصل جدید برنامه استفاده کند، با علم به اینکه آشکار شدن دوستی تمپل با مکس طوفانی از تبلیغات تازه براه خواهد انداخت.

کریستی گفت: " ما در اواخر برنامه مکس رو هم وارد صحنه کردیم، و دیدن اون دو تا کنار همدیگه کافی بود تا سخت ترین قلبها رو نرم کنه. بیننده ها عاشق این بُعد از شخصیت اون خواهند شد. و من توی برنامه یه پیراهن پوشیدم. "

" شرط می بندم، یکی از اون تنگهاشو. "

" تو نمی تونی همه چیزو با هم داشته باشی. "

پاندا غرغر کنان گفت: " من فقط یه چیز میخوام، می خوام تو و دوست شیطان صفتت دست از سر من بردارید. " سکوتی شکایت آمیز ایجاد شد. " تو می تونی درست تر از این  زندگی کنی، پاندا، اگه به نصیحت های من گوش بدی و دست از انتقال عصبانیتت به مردم دیگه برداری. "

" من همین الان قطع می کنم تا بتونم یه پنجره به اندازه کافی بلند پیدا کنم تا ازش بپرم بیرون. "

اما هرچقدر هم که پاندا به آن دو غرغر می کرد، بعضی روزها احساس می کرد تنها تلفنهای آن دو است که اورا محکم و سرپا نگه میدارد. این دو زن نگرانش بودند و تنها وسیله ارتباط ضعیف او با لوسی بودند.

*****

پاییز در جزیره چریتی زودتر از موعد فرا رسید. توریست ها ناپدید شدند، هوا خشک تر شد و درخت های افرا اولین تغییر رنگ برگهایشان به سمت قرمز شدن را بنمایش گذاشتند. نوشتن که زمانی لوسی با آن درگیر بود حالا به راه نجاتش تبدیل شده بود،  و بالاخره توانست دستنوشته تکمیل شده اش را برای پدرش بفرستد.

چند روز بعد را به دوچرخه سواری اطراف جزیره گذراند و در ساحلهای سوت و کور قدم زد. مطمئن نبود دقیقاً کی این اتفاق افتاد، ولی در طول رنج و عصبانیت هایش، به نوعی کشف کرد چطور قصد دارد آینده اش را شکل دهد.

بیشتر از این نمی خواست سخن گوی مجلس که از آن متنفر بود باشد. میخواست به ندای قلبش گوش دهد و مستقیم با کودکان کار کند. اما فقط همین نبود. وجدانش مجبورش می کرد که دستی در دفاع از حقوق کودکان در مقیاس بزرگتر هم داشته باشد. این بار می خواست حمایت از کودکان را از طریق نوشته هایش بطور قانونی جلو ببرد.

وقتی پدر روزنامه نگار به شدت درستکارش دستنوشته او را خواند و زنگ زد، چیزی را تایید کرد که لوسی از قبل می دانست. " لوسی، تو یه نویسنده واقعی هستی. " لوسی قصد داشت شروع کند به نوشتن کتاب خودش، نه درباره خودش یا خانواده اش، بلکه در باره کودکانی که در معرض خطر قرار دارند. کتابش مثل کتب دانشگاهی خشک و قطور نخواهد شد، بلکه هر صفحه اش پر از داستانهای  مهیج حاصل از مشاوره های شخصی او با کودکان خواهد بود، تمام موضوعات با هدف جلب توجه ها به قشر آسیب پذیر کودکان و تامین رفاه آنان نوشته خواهد شد. نام او روی جلد کتاب تا حدود زیادی می توانست تبلیغات کتاب را تضمین نماید. به این معنی که هزاران نفر –شاید صدها هزار نفر—که هیچ چیز در مورد کودکان محروم نمی دانند، بینشی واقعی از موضوعی که با آن روبرو هستند داشته باشند.

اما مسیر مشخصی که برای خودش در نظر گرفته بود او را به آرامشی که انتظارش را داشت نمی رساند. چطور به خودش اجازه داده بود عاشق پاندا شود؟ توده ای سوزان با شدت میان سینه اش می سوخت طوری که گاهی اوقات لوسی احساس می کرد انگار دارد میان شعله های آتش می سوزد.

دست نوشته اش را که فرستاده بود و ماه اکتبر داشت نزدیک می شد، لوسی با منشی مطبوعاتی مادرش تماس گرفت، تا ارتباطی بین او و یکی از خبرنگاران روزنامه واشنگتن پست برقرار کند.

یک روز مانده به آخرین روز ماه سپتامبر، لوسی در اتاق آفتابی نشست، گوشی تلفنش را به کوشش فشار داد و مصاحبه ای که از آن اجتناب می کرد را به انجام رساند.

اون کار اهانت آمیز بود.... من وحشت کرده بودم.... تد یکی از بهترین مردانی هست که تا بحال ملاقات کردم..... ماه های آخر رو روی کتاب پدرم کار کرده بودم و درتلاش بودم تا صبر و تحملم را حفظ کنم.... تصمیم داشتم کتاب خودم را بنویسم... دفاع از کودکانی که صدایشان را کسی نمی شنوه ....

لوسی هیچ اشاره ای به پاندا نکرد.

بعد از مصاحبه، با تد تماس گرفت و مکالمه ای که قبلاً نمی توانست با او داشته باشد را به انجام رساند. سپس شروع کرد به بسته بندی وسائلش.

از وقتی لوسی به آن خانه برگشت، بری چند باری به خانه قدیمی اش آمده بود، و روز بعد از مصاحبه هم به آنجا آمد تا به لوسی در بسته بندی وسائلش کمک کند. فقط در طول یکی دو ماه، او، توبی و مایک جزیی جدایی ناپذیر از زندگی لوسی شده بودند و می دانست که دلش برای آنها تنگ خواهد شد. اما هرچقدر هم به بری احساس نزدیکی می کرد، نمی توانست در مورد پاندا با او صحبت کند، با هیچ کسی نمی توانست صحبت کند، نه حتی با مگ. "

بری روی پیشخوان آشپزخانه نشسته بود و لوسی را که مشغول خالی کردن یخچال بزرگ استیل بود تماشا می کرد. بری گفت: " جالبه. فکر می کردم برگشتن به این خونه منو ویرون میکنه، اما همه چیز فقط منو دلتنگ کرد. مادرم کلی شام بدمزه توی این آشپزخانه پخته، و گریل کردن پدر هم کمکی به بهتر شدن مزه غذا نمی کرد. اون همه چیز رو می سوزوند. "

پدر بری کارهای بدتری از سوزاندن همبرگرها انجام داده بود، اما این داستان لوسی نبود که اجازه تعریف کردنش را داشته باشد. لوسی یک شیشه تقریباً استفاده نشده خردل را بلند کرد و گفت: " اینو می خوای؟ " بری سری به تایید تکان داد، و لوسی شیشه خردل را درون جعبه مقوایی گذاشت، در کنار خواربار باقیمانده دیگری که می خواست به کلبه بفرستد.

بری آستین های ژاکت کلفتی که بخاطر سرمای اخیر پوشیده بود را بالا زد. " احساس می کنم مثل زنی هستم که مجبور نیست تمام اوقات فراغتش رو درون دکه مزرعه صرف کنه. "

" کمی از اوقات فراغتش چون تو مثل دیونه ها کار می کنی. " بری یک سوم عسل سال آینده اش را بخاطر آن خرابکارها از دست داده بود، گروهی پانک که وقتی داشتند سوار قایق می شدند توسط پلیس دستگیر شدند.

اما خوشبختانه بخاطر تابستان خشک و روزهای گرم، بری هنوز داشت بالای هزار پوند عسل برداشت می کرد.

بری گفت: " برای همیشه عاشق کشیش سندرز می مونم. "

کشیش کلیسای سیاه پوستان جزیره ملاقاتی را بین بری و عمده فروشان خارج جزیره که تامین کننده کالای مغازه های هدیه فروشی منطقه شمال بودند ترتیبت داد. یکی از خانمها عاشق نمونه کارهای بری شد: عسلهای طعم دار، لوسیونها، شمع ها، کارتهای تبریک، واکس زنبوری جهت پولیش وسایل منزل و یک سری تزئینات نقاشی شده کریسمس که از حادثه خرابکاری سالم مانده بودند.

بری گفت:" طرح جدیدی از چرخ و فلک روی تمام کالاها مهر میشه. اون عاشق کارهام شد. گفت تمام محصولاتم ظرافت عجیبی دارن. اما با اینحال انتظار یه سفارش بزرگ رو ندارم. "

" اون سلیقه خوبی داره. "

" نمی دونم چیکار کنم اگه بهم سفارش نده. در اصل می دونم، اما خوشحال می شم که مجبور به انجامش نباشم ." به بسته باز نشده هویجی که لوسی بالا گرفته بود سر تکان داد و گفت: " نمی تونم این فکر رو تحمل کنم که از لحاظ مالی به مایک وابسته باشم. آدم از یه سوراخ دوبار نیش نمی خوره. "

" مایک بیچاره. همه چیزی که اون میخواد مواظب از توئه، و همه چیزی که تو می خوای اینه که خودت مواظب خودت باشی. تو مجبوری به زودی با اون ازدواج کنی. "

" می دونم. اما چیزی که در مورد مایک هست.... " لبخندی رویا گونه روی لبش شکل گرفت. " اون ثابت قدمه. چنین مردی هیچ جا نمی ذاره بره. "

لوسی رنجش را فرو داد. " به جز این که هر شب از پنجره اتاق تو بیاد تو و بره بیرون. "

بری عملاً سرخ شد. " من این موضوع رو مثل یه راز بهت گفتم. "

" همونطور که در مورد خوش اشتها بودن عشقت بهم گفتی. رازهایی که من با خودم به گور خواهم برد. " بری هیچ توجهی به استدلال لوسی نشان نداد.

" وقتی اسکات بهم گفت من کسی هستم که مشکل دارم واقعاً باور کردم، اما حالا تمام احساسی که دارم ترحم برای معشوقه نوزده ساله اشه. " لبخند خیال انگیزش دوباره برگشت. " کی فکرشو می کرد آدم بسته و مذهبی ای مثل مایک بتونه انقدر... "

لوسی حرف او را قطع کرد: " خوش اشتها باشه! "

صورت بری تیره شد. " اگه توبی مچمون رو بگیره... "

" کاری که اون دیر یا زود انجام  میده. " لوسی یک بسته پنیر پارمزان به جعبه اضافه کرد—جلوی خودش را گرفت تا یک قوطی مربای پرتقال باز نشده متعلق به پاندا  را به دیوار نکوبد.

" مایک بیشتر از من بخاطر جاسوسی توبی عصبیه. اون حتی تهدید کرده که دست از خدماتی که به من میده برمیداره... ام، تا اینکه با ازدواجمون موافقت کنم. داره باج میگیره. می تونی باور کنی؟" لوسی در یخچال را بست. " تو چی جلوی جواب دادنت رو میگیره، بری؟ واقعاً؟ "

" من فقط خیلی خوشحالم. " بری پایش را تاب داد. " می دونم باید تنفرم از ازدواج رو کنار بذارم، و این کارو خواهم کرد. اما هنوز نه. " از روی پیشخوان به پایین سرخورد. " تو باز هم برای دیدن ما به جزیره بر می گردی، مگه نه؟ "

لوسی هرگز نمی خواست دوباره به جزیره باز گردد.

اما گفت: " حتماً، حالا بیا این وسایل رو به کلبه ببریم. و خداحافظی رو کشش نده، باشه؟ "

" باشه حتماً. "

اما هردوی آنها خوب می دانستند عقب نگهداشتن اشکهایشان کار آسانی نیست. و اینطور هم نبود.

*****

بالاخره پاندا دست از سرفه کردن برداشت و انرژی اش شروع کرد به بازگشتن، اما احساسی داشت انگار که عضوی را از دست داده. واکنش هایش دیگر آنقدرها شدید نبود—نه آنقدر بد که دیگران متوجه شوند، اما خودش می دانست. هنگام تیر اندازی، هدفگیری هایش خیلی درست نبود، و اگر برای دویدن می رفت، بدون هیچ دلیلی ریتم دویدنش را از دست می داد. فنجان قهوه اش را روی میز کوبید، کلید ماشینش را کناری انداخت.

مصاحبه لوسی با روزنامه واشنگتن پست را خوانده بود. هیچ اشاره ای به او نشده بود، و چرا باید اشاره می شد؟ اما اینکه صورت لوسی دوباره در صدر خبرها قرار گرفته بود را دوست نداشت.

پاندا متوجه تعدادی تار موی خاکستری بین موهایش شد. انگار که این حالت افسردگی برایش کافی نیست، کارش هم خوب پیش نمی رفت. هنرپیشه زن نقش مکمل شروع کرده بود به گیر دادن به او و هیچ توجیهی هم برای این کارش نداشت.

لوسی با زیبایی تقریباً در حد دکتر کریستی از دنیای او بسیار فاصله داشت، و بودن با یک زن دیگر بهترین راه برای فراموش کردن آخرین زن زندگیش بود، اما پاندا حتی نمیتوانست در این مورد فکر کند. به لوسی گفته بود که عاشق شخص دیگری است.

آن شب بعد از سالها آنقدر نوشید که از حالت طبیعی خارج شد. با درد از خواب بیدار شد.  با وجود تمام مراقبت هایش، روح هایی که مدت زمان زیادی توانسته بود در اعماق وجودش دفنشان کند بازگشته بودند. به تنها شخصی که فکر می کرد می تواند کمکش کند تلفن کرد.

" کریستی، منم... "

*****

لوسی یک آپارتمان و یک شغل در شهر بوستون پیدا کرد، درحالیکه منشی مطبوعاتی نلی زیر کوهی از تلفن های رسانه ها گیر افتاده بود. " خانم جورایک به زودی یه شغل جدید رو شروع می کنن و اونقدر سرشون شلوغه که برای مصاحبه اضافه وقت ندارن. "لوسی قصد داشت تا شروع تور اولین کتابش همچنان پرمشغله باقی بماند.

شب آخر درخانه ویرجینیا که آنجا بزرگ شده بود به همراه والدینش در تراس نشستند. نلی یکی از سوئیشرت های کهنه دوران دانشگاه لوسی را پوشیده بود تا گرم بماند اما با این حال درحین نوشیدن چای داغ از فنجانش همچنان اشرافی بنظر می رسید، موهای مرتب قهوه ای عسلی اش بخاطر باد شمالی اوایل اکتبر تکان می خورد.

مادرش با چهره ای لطیف و اصل و نسبی قدیمی تضاد کاملی با چهره ای تیره تر و خوش قیافه پدرش ایجاد کرده بود. مت یک کنده درون شومینه وسط تراس گذاشت و با صراحت گفت: " ما خیلی از تو سوء استفاده کردیم. "

نلی فنجان چای را میان دستانش گرفت. " این اتفاق خیلی تدرجی رخ داد، و تو همیشه برای وارد شدن به هر موضوعی خیلی خوش رو بودی، که باعث می شد ما بی توجه باشیم. با خوندن چیزی که تو نوشتی... نوشته ات خیلی ذکاوت مندانه و تالم برانگیز بود. "

پدرش گفت: " خوشحالم تصمیم گرفتی به نوشتن ادامه بدی. می دونی هرطور که بتونم کمکت می کنم."

لوسی در جواب گفت: " ممنون، قصد دارم شما رو بیرون از این کارم نگه دارم. "

از ناکجا، مادرش ناگهان با یک مشت دورانی که مخصوص دوران سیاسی اش بود به پهلوی لوسی کوبید. " آماده ای در مورد اون با ما صحبت کنی؟ "

لوسی دستش را دور لیوانش محکم تر کرد. " کی؟ " نلی بدون مکث گفت: " همون مردی که درخشش چشمات رو ازت گرفته. "

لوسی دروغ گفت: " اون.... اونقدرا هم بد نیست. "

صدای مت به شکل شومی پایین آمد. " یه چیزی بهت قول می دم... اگه هر زمانی اون عوضی رو ببینم، یه لگد از طرف من نصیبش میشه. "

نلی یک ابرویش را برای او بالا برد. " یک دلیل دیگه برای این موضوع که تمام مردم کشور چقدر سپاسگزارند که من به جای تو به عنوان رئیس جمهور انتخاب شدم. "

*****

پاندا دو بار سر و ته خیابان را گز کرد تا بالاخره توانست خودش را آنقدر آرام کند تا وارد ساختمان قهوه ای آجری سه طبقه شود.

ساختمان پیلسن در گذشته خانه لهستانی های مهاجری که به شیکاگو آمده بودند بود، اما حالا قلب تپنده جامعه مکزیکی ها محسوب می شد.  دیوار راهرو باریک با نقاشی های درخشان گرافیتی یا شاید دیوار نما پوشانده شده بود.

در انتهای راهرو دری پیدا کرد. دست نوشته ای با خط قرمز نوشته بود:

من مسلح و به شدت عصبانی هستم.

به هرحال بیا تو

کرستی او را به کدام جهنم دره ای فرستاده بود؟ در را هل داد، باز کرد و به درون اتاقی قدم گذاشت که با تبلغات خیریه مسیحی تزئین شده بود و وسایلش را یک کاناپه چرم ترک خورده، چندین صندلی تاشوی لنگه بلنگه، یک میز قهوه خوری رنگ چوب و یک اره برقی آویزان شده زیر پوستری که می توانستی این جملات را روی آن بخوانی، تشکیل می داد:

تفنگداران دریایی ایالات متحده

کمک به بچه های بدی که از سال 1775 مرده اند

مردی که با عجله از اتاق مجاور بیرون آمد تقریباً هم سن پاندا بود، شلخته با سری که داشت کچل می شد ، یک دماغ بزرگ و سیبیل های چنگیزی. مرد پرسید: " شید؟ " پاندا سر تکان داد.

" من جری اورس هستم. " مرد با دستی دراز شده جلو آمد، اندکی نا موزون گام بر میداشت. پاندا نا خودآگاه نگاهش روی پای او لغزید. اورس سرش را تکان داد، سپس پایش را از زیر شلوار جین بگی گشادش کشید تا پای مصنوعی اش را نشان دهد. " عملیات سنگین  توی افغانستان. من همراه گردان سه- پنج بودم. "

پاندا از قبل می دانست که اورس در افغانستان بوده و سرش را تکان داد. نیروهای دریایی در پنج هنگ در منطقه سنگین ضربه سختی خورده بودند.

اورس فایلهایی که دستش بود را روی یکی از صندلی ها گذاشت و خندید. " تو توی قندهار و فولجه بودی؟ تو چه عوضی خوش شانسی هستی؟ "

پاندا به نکته واضحی اشاره کرد. " هم رزمهای دیگه ات بدترن. " اورس خرناسی کشید و خودش را روی کاناپه انداخت. " گندش بزنن. ما اینجاییم که در مورد تو صحبت کنیم. "

پاندا احساس کرد اندکی آرام شده است...

*****

اولین روز ماه نوامبر، لوسی در شهر بوستون و آپارتمانش واقع در محله جامائیکا ساکن شد.

وقتی مشغول نوشتن نبود، سرکار می رفت، و حتی با اینکه همیشه خسته بود، هرگز بیشتر از این بخاطر شغل جدید و برنامه شلوغش سپاسگزار نبود.

" چی برات اهمیت داره؟ "  دختری هفده ساله روی کاناپه روبروی لوسی با لبخند استهزا آمیز نشسته بود. " تو هیچی در مورد من نمی دونی. "

بوی ادویه دار غذای تاکو از آشپزخانه وارد اتاق مشاوره شد، هر روز برای حدود پنجاه نوجوان بی خانمان شام تهیه می کردند، یک فضای کوچک را به رختشوی خانه اختصاص داده بودند، یک کلینیک پزشکی هفتگی داشتند، و شش مشاور که به نوجوانهای فراری، کارتن خوابها کمک می کردند و برای بچه های خیابانی زیر چهارده سال پناهگاه پیدا می کردند وآنها را به مدرسه می فرستادند، روی توسعه آموزشی آنها کار می کردند، کارت های تامین اجتماعیشان را تضمین می کردند و برایشان دنبال کار می گشتند.

بعضی از موکلین آنها سابقه سوء مصرف مواد مخدر داشتند. بعضی دیگر، مثل این دختر با چانه ای خوش تراش و چشمان غم انگیز، از آزار جسمی وحشتناک فرار کرده بودند. مشاوران مرکز مشاوره با انواع آسیب های روانی، آسیب ها جسمی، بارداری، فحشا و هر چیز دیگری مرتبط با این ها سر و کار داشتند.

 لوسی گفت: " اینکه من هیچی در مورد تو نمی دونم مشکل کی حساب میشه؟ "

" مشکل هیچکس. " شانا با کج خلقی بیشتر تر درون کاناپه فرو رفت. از ورای پنجره روی در، لوسی می توانست تعدادی از بچه ها را ببیند که دکورهای هالوین را نصب می کردند: خفاش های درحال پرواز، ساحره های سیاه پوش مقوایی و اسکلت هایی با حقه چشم های قرمز درخشان.

شانا به دامن سیاه چرم کوتاه و جوراب شلواری صورتی پر رنگ وحشتناک لوسی اشاره کرد. " من میخوام مشاور قدیمیم برگرده. اون خیلی بهتر از تو بود. "

لوسی لبخند زد. " بخاطر اینکه اون به اندازه من بهت علاقه مند نبود."

" تو که همش داری طعنه می زنی. "

" نخیر. " لوسی به آرامی دستش را روی بازوی دختر نوجوان گذاشت و به نرمی و با تاکید روی هر کلمه گفت: " تو یکی از مخلوقات مهم این جهانی، شانا. شجاع مثل یه شیر، زیرک مثل یه روباه. تو باهوش و یک بازمانده ای. چرا نباید دوستت داشته باشم؟ "

شانا سریع بازویش را کنار کشید و با چشمانی محتاط به او نگاه کرد.

" تو یه دیونه ای، خانم. "

" می دونم. نکته اینه که تو یه قهرمانی و همه ما این رو می دویم. و هروقت که بخوای در مورد داشتن یه شغل جدی بشی، می دونم که می دونی چطور انجامش بدی. حالا  گمشو بیرون. "

این حرف او را عصبانی کرد. " منظورت از گمشو بیرون چیه؟ تو قراره به من کمک کنی شغلم رو پس بگیرم. "

" چطوری قراره این کارو انجام بدم؟"

" با اینکه به من بگی چیکار کنم. "

" من هیچ ایده ای ندارم. "

" منظورت چیه که هیچ ایده ای نداری؟ ازت به رئیس شکایت می کنم. اون با اردنگی میندازتت بیرون. تو هیچی نمی دونی."

" خوب، از اونجایی که من کمتر از یک ماهه که اینجا اومدم، ممکنه حرفت درست باشه. چطور می تونم بهتر کار کنم؟ "

" بهم بگو چه کارهایی مجبورم انجام بدم تا شغلم رو نگهدارم. مثلاً هر روز به موقع سرکار پیدام بشه و به رئیس بی احترامی نکنم.... " برای چند دقیقه آینده، شانا برای لوسی سخنرانی کرد، نصیحت هایی که از مشاورهای دیگر شنیده بود را تکرار کرد.

وقتی بالاخره دست از صحبت برداشت، لوسی با شگفتی سر تکان داد. " واو. تو باید به جای من مشاور می شدی. خوب این کارو بلدی."

خصومت اولیه شانا ناپدید شد. " تو واقعاً اینطوری فکر می کنی؟ "

" قطعاً . وقتی مدرک آموزشیت رو بگیری، فکر می کنم می تونی توی خیلی کارها موفق باشی. "

وقتی شانا آنجا را تکر کرد، لوسی توانسته بود حداقل یکی از مشکلات آن نوجوان را حل کند. کار خیلی کوچکی بود، اما برای یک بچه خیابانی مانعی بزرگ محسوب می شد. شانا برای خودش یک ساعت زنگ دار نداشت.

لوسی به اتاق مشاوره خالی با کاناپه گرم و راحت با دسته های پفی و دیوار نمای گرافیتی الهام بخشش خیره شد. این شغلی بود که همیشه دوست داشت انجام دهد.

آن شب مرکز مشاوره را دیرتر از معمول به سمت آپارتمانش ترک کرد. همینکه به سمت ماشینش می رفت، چترش را بخاطر  باران نم نم عصرگاهی باز کرد و به مطالبی که قبل از سقوط کردن در تختخوابش باید می نوشت فکر کرد. دیگر از ملاقات های مکرر در تالار کنگره خبری نبود، یا از شخصیت های حقوقی ای که می خواستند او را ملاقات کنند تا بعداً بتوانند لاف بزنند دختر رئیس جمهور جورایک را می شناسند. ارائه یک کتاب از تفکراتش به جامعه برایش رضایت بخش تر بود.

از کنار یک گودال آب جاخالی داد. یک نور افکن ماشینش را روشن کرده بود، یکی از دو وسیله نقلیه ای که هنوز در پارکینگ باقیمانده بود. تقریباً داشت طرح اولیه کتابش را تمام می کرد و یک دوجین انتشارات از همین الان درخواست دیدن آن را داده بودند.

با توجه به نویسندگان زیادی که تقلا کنان به دنبال پیدا کردن انتشارات می گشتند، شاید لوسی باید احساس گناه می کرد، اما اینطور نبود. انتشاراتی ها می دانستند با وجود اسم او روی جلد کتاب، تیراژ زیاد و فروش بالای آن تضمین شده خواهد بود.

لوسی تصمیم گرفته بود داستانهای شخصی ای که از نوجوانان بی خانمان با چشمان خودش دیده بود را بازگو کند—چرا آنها خانواده هایشان را از دست دادند، چطور زندگی می کنند، یا آرزوها و رویاهایشان چیست. نه تنها وضع نامساعد کودکانی مثل شانا، بلکه نوجوانان حومه نشین کمتر دیده شده که بصورت خانه به دوش در جوامع مرفه زندگی می کنند.

تا زمانی که تنها روی کارش تمرکز می کرد، قدرتمند بود، اما به محض اینکه اجازه می داد حفاظش پایین بیاید، عصبانیتش باز می گشت. نمی خواست بگذارد این عصبانیت از بین برود. وقتی تا مغز استخوان خسته بود، وقتی که معده اش از قبول غذا امتناع می کرد به این عصبانیت نیاز داشت، وقتی اشکهایش بدون هیچ دلیلی از چشمانش بیرون میریخت....عصبانیت تنها چیزی بود که او را نجات می داد.

تقریباً به ماشینش رسیده بود که صدای دویدن شخصی را شنید. دور و اطرافش چرخید.

یک بچه از ناکجا پیدایش شد. با چشمانی تهی، شلوار جینی پاره و کثیف و سویشرتی تیره و خیس از باران. او کیف لوسی را قاپید و به روی زمین هلش داد.

چترش به پرواز در آمد، درد در بدنش منتشر شد و تمام خشمی که داشت با خودش حمل می کرد حالا یک هدف پیدا کرده بود. با صدای جیغ جیغی کلماتی نا مفهوم بیان کرد، خودش را از روی آسفالت مرطوب بلند کرد و به تعقیب پسر پرداخت.

پسر درون پیاده رو پرید، از زیر چراغ خیابان گذشت و به عقب و لوسی نگاه کرد. انتظار نداشت لوسی او را تعقیب کند، بنابراین سریعتر دوید.

لوسی از هجوم آدرنالین به مرز دیوانگی رسیده بود فریاد زد: " بندازش! "

اما پسر به دویدن ادامه دا و  لوسی هم به دنبالش.

پسر کوچک و سریع بود. برای لوسی اهمیت نداشت. او مملو از حس انتقام بود. تا پایین پیاده رو او را تعقیب کرد، چکمه هایش روی سنگ فرش خیابان تاپ تاپ صدا می داد. پسرک درون کوچه بین مرکز مشاوره و ساختمان یک کافه پیچید. لوسی هم درست پشت سرش رفت.

یک حصار چوبی و یک  سطل زباله فلزی راه خروج را مسدود کرده بود، اما لوسی عقب نشینی نکرد، اصلا به این فکر نکرد که اگر پسرک اسلحه داشته باشد چکار خواهد کرد. " پسش بده! "

با یک صدای خرخر، پسرک خودش را روی سطل زباله کشید. کیف لوسی به کوشه تیز سطل گیر کرد. پسرک آن را انداخت و خودش را آن طرف حصار پرت کرد.

لوسی آنقدر از خشم دیوانه شده بو که سعی کرد به دنبال او از سطل بالا برود. چکمه هایش روی فلز خیس لیز خوردند و پایش را برید.

عقل سلیم به آهستگی به سرش بازگشت. نفس عمیقی کشید، بالاخره هیجانش فروکش کرد.

احمق. احمق. احمق.

کیفش را پس گرفته بود و دوباره به پیاده رو بازگشت. وقتی سقوط کرد دامن چرمش اندکی از پایش محافظت کرد، اما جوراب شلواری صورتی جیغش پاره شده و پایش زخم شده بود. دستها و سر زانوهایش پوستشان رفته بود. با این حال، با وجود اینکه گوشهایش زنگ می زد، بنظر نمی رسید جایی از بدنش شکسته باشد.

به پیاده رو رسید. احمق. اگر پاندا می دید که او داخل کوچه پیچید، کله اش را می کند. اما اگر پاندا نزدیکش بود، آن بچه جرات نمی کرد به او نزدیک شود. چون پاندا از مردم محافظت می کرد.

سرگیجه ای افتضاح او را فراگرفت.

پاندا از مردم محافظت می کرد.

قبل از اینکه سقوط کند به سختی خودش را به لبه جدول رساند، چکمه هایش درون جوب فرو رفتند، معده اش سنگین شده بود، کلماتی که پاندا گفته بود به ذهنش بازگشتند.

..... یک هو، اون زنشو به دیوار کوبید. استخوان ترقوه زنه شکست. دلت میخواد یه همچین اتفاقی برات بیفته؟ " شقیقه هایش را در دستانش گرفت.

" من عاشقت نیستم، لوسی.... عاشقت نیستم. " یک دروغ. این حرفش به این معنی نبود که عاشق لوسی نیست. معنی اش این بود که خیلی زیاد از حد عاشقش است.

با صدای ناگهانی تندر، آسمان روشن شد. باران سیل آسا روی شانه های لوسی ضرب گرفت روی بارانی اش لغزید و مثل سنگ ریزه های کوچک فرق سرش را به سوزش انداخت. سربازی که سعی کرده بود همسرش را خفه کند.... مردی که دوست دخترش را به دیوار کوبیده بود...

پاندا خودش را مثل آنها یک خطر بلقوه برای لوسی می دید، مثل یک دشمن دیگر که لازم بود از لوسی در مقابل آن محافظت کند.

و او ترجیح داده بود دقیقاً همین کار را انجام دهد.

دندانهایش شروع کردند به بهم خوردن. لوسی فکر می کرد تفکراتی که خودش ساخته را قبول دارد، اما قلبش حقیقت را می دانست. اگر بخاطر خشمی که خودش با دقت درونش شعله ور کرده بود نبود، زودتر از اینها می توانست درون پاندا را ببیند.

ماشین ون سفیدی سرعتش را کم کرد و ایستاد. در حینی که شیشه سمت راننده پایین می آمد لوس