لوسی قبل از اینکه به طبقه بالا برود و به دنبال پاندا بگردد، صبر کرد تا او تمرینات بعد از ظهرش را تمام کند. داستان زندگی بری عکس العمل او مقابل پاندا را توضیح می داد، اما پاندا با دیدن او چرا اینطور برخورد کرد. او میان اتاق شلوغ پلوغی که برای خواب انتخاب کرده بود ایستاده بود. در حینی که تیشرت خیس از عرق را از سرش بیرون می کشید، باعث پرتی حواس لوسی شد. اما فقط برای لحظاتی. " چرا تو با بری اینقدر گستاخانه برخورد کردی؟ "

پاندا کنار تختخواب ایستاد تا کتانی هایش را از پایش در بیاورد. " نمی دونم در مورد چی داری صحبت می کنی. "

" مطمئنم که می دونی. " یکی از کتانی هایش به زمین کوبیده شد. " وقتی من بری رو معرفی کردم، تو خودت رو توی ماشینت پرت کردی و مثل یه نوجون که میخواد از ساعت منع رفت و آمد جلو بزنه فرار کردی. تو حتی بهش سلام هم نکردی. "

" من اصلاً رفتار خوبی ندارم. " کتانی دومش هم باصدای تالاپی روی زمین افتاد.

" تو وقتی بخوای کاملاً خوش رفتاری. " او جوراب هایش را گلوله کرد. " من باید برم یه دوش بگیرم. "

" دوش می تونه صبر کنه. "

اما ظاهراً نمی توانست، چون اون از کنار لوسی و از راهرو گذشت تا به حمام برسد و در حمام را پشت سرش قفل کرد.

پاندا باقی مدت بعد از ظهر خودش را از لوسی پنهان کرد.

لوسی لاک ناخن های سیاهش را دوباره اصلاح کرد، موهایش را با هایلایت های قرمز رنگ کرد و تاتوی اژدهایش را تجدید کرد. سپس به طبقه بالا رفت تا تمپل را اذیت کند، که تبدیل به یک اشتباه بزرگ شد. منجر شد به یک تمرین وحشیانه و سخنرانی پر از نیش و کنایه در مورد احمقانه بودن فلسفه " ورزش به اندازه کافی" لوسی و خیس از عرق و عصبانی برجای ماندن.

تمپل هرگونه پیشنهاد لوسی برای درست کردن غذایی به جز یک بشقاب سالاد سبز رنگ بد قیافه را نپذیرفت، و شب هم آنها شام فریز شده ای از بوقلمون خشک، برنج قهوه ای خمیر شده و هویج های پوره شده خودند. لوسی رفتار مورد علاقه خود وقتی چهارده ساله بود را در پیش گرفت. " این باعث نفخ میشه. "

تمپل معصومانه پاسخ داد: " بنابراین باعث میشه چاق بشی. "

لوسی غرغر کرد: " باعث نفخ تو هم میشه. "

پاندا یک ابرویش را بالا برد. تمپل از آن سمت میز خودش را جلو کشید تا دست لوسی را بگیرد. " نکنه دل دردت مال چیز دیگه ایه. " پاندا آرنجش را روی میز کوبید. " به خدا قسم، اگر یه کلمه دیگه در مورد دل درد، گرفتگی عضله یا جوش های صورت بشنوم، یه چیزی رو اینجا منفجر میکنم. "

تمپل با شادی دستی به سمت در تکان داد. پاندا اخم  کرد. لوسی هنوز نتوانسته بود پاندا را تنها گیر بیاورد، و دلش نمی خواست در مورد دکه مزرعه جلوی تمپل صحبت کند، بنابراین یک هدف جدید برای کج خلقی اش  پیدا کرد. " من از این میز متنفرم. "

پاندا گفت: " محکمه. "

تمپل غرید. " اون دوست داره با اثاثیه درهم و برهم احاطه بشه. این باعث میشه کودکی وحشتناکش رو بیاد بیاره. "

لوسی گفت: " چرا وحشتناک؟ اون هرگز در این مورد چیزی به من نگفته. "

پاندا گفت:" پدرم فروشنده مواد بود و توسط یکی از مشتریهای ناراضیش وقتی من دو سالم بود کشته شد. مادرم معتاد بود. ما توی خونه مون موش داشتیم. این قسمت مور علاقه تمپل هست. "

تمپل با لحنی شاد ادامه داد. " و اون غذا می دزدید تا بتونن چیزی بخورن. این ناراحت کننده نیست؟ "

لوسی بشقابش را کنار هل داد. بنظر درست نبود که تمپل بیشتر از او در مورد پاندا بداند. " چه چیز دیگه ای می دونی؟ "

تمپل گفت: " اون با افتخار از کالج فارغ التحصیل شد. "

پاندا اخم کرد، آشکارا از هر اطلاعاتی که او را غیر از یک تهدید برای جامعه نشان می داد، رنجیده خاطر میشد. پاندا پرسید: " چطور این چیزها رو می دونی؟ "

تمپل دماغش را بالا کشید. " گوگل. فکر نمی کنی که من بدون تحقیق در مورد تو استخدامت می کردم ؟ "

" با سرچ من توی گوگل؟ تو یه کارآگاه باحال هستی. "

تمپل ادامه داد. " همینطور اون توی ارتش بوده. خیلی ناراحت کننده هست چون متاسفانه نتونستم هیچی در مورد زندگی عاشقانش پیدا کنم. فکر می کنم ما میتونیم به راحتی فرض کنیم که یک عالمه قلب شکسته پشت سرش به جا گذاشته. "

لوسی گفت: " یا قبر زنان بی نام و نشون. " که باعث لبخند زدن پاندا شد.

تمپل چطور می توانست هر روز با او تمرین کند؟ در عوض، هروقت که به خودش استراحت می داد، بیشتر دوست داشت تا از پنجره به بیرون خیره شود. لوسی تاندون بلندی که از کنار گردن پاندا عبور کرده بود را بررسی کرد. همانی که دوست داشت گاز بگیردش. پاندا مچش را موقع تماشا گرفت و طوری نگاهش کرد که انگار می داند او به چه فکر می کند.

*****

شب هنگام، پاندا از در کشوئی رو به تراس اتاق لوسی داخل نیامد، و خانه قایقی هم تاریک باقیماند. از آن شبی که آنها در خانه قایقی با هم بودند این اولین بار بود که او نیامد و باعث شد لوسی نگران شود... اگر ارتباط پاندا با بری فقط از طریق این ملک بود، پس چرا او آنقدر مرموز عمل می کرد؟

صبح روز بعد باران روی پنجره ها می پاشید و کاملاً با روحیات لوسی همخوانی داشت. چه موضوعی بود که پاندا نمی خواست او بداند؟ نیاز داشت تا روابطشان کاملاً رک و بی پرده باشد—بدون هیچ زوایای تاریک یا اسرار سیاهی که ممکن بود وقتی با هم نیستند خودش را درحال فکر کردن به آنها بیابد. لوسی یک بارانی کهنه زرد رنگ که از خانواده ریمینگتون یا شاید خود بری در جالباسی طبقه بالا باقیمانده بود را پوشید و به میان علفهای مرطوب قدم گذاشت.

اما به جای اینکه به سمت جنگل برود، به سمت زمین سه جریبی واقع در قسمت شمالی خانه رفت، منطقه ای صخره ای که لوسی فکر نمی کرد قسمتی از املاک پاندا باشد. وقتی بالاخره با بالای سربالایی رسید از نفس افتاده بود.

پاندا در لبه پرتگاه ایستاده بود، جایی که لوسی حدس می زد محل تفکر او باشد. یک ژاکت بلند به رنگ خاکستری تیره و شلوار جین پوشیده بود. سرش بدون پوشش بود،  موهایش خیس و توسط باد پریشان شده بود. لوسی به چهره تیره و آب چکان او نگاه کرد. پاندا از دیدن او خوشحال بنظر نمی رسید.

لوسی گفت: " من شب قبل رو از دست دادم. دارم به بیرون انداختن تو فکر می کنم. "