" رک بگم، خجالت می کشم. "

وقتی پاندا کاغذ  را پایین آورد خیلی دیر شده بود. او همه چیز را خوانده بود.

لیست آرزوهای معکوس

*فرار از خانه

*لباس پوشیدن هر طور که دلم میخواد

*خوابیدن هرجایی که دوست دارم

* استفاده از کلمات ناجور هروقت ممکن بود

* دیوانه بازی در آوردن توی جای عمومی

* به مبارزه طلبیدن

*مزاحم تلفنی شدن

* به تختخواب رفتن بدون پاک کردن آرایش

* شنا کردن تو ساحل

* دیر خوابیدن

* خود را خواراندن، آروغ زدن و چیزهای دیگه

" به تختخواب رفتن بدون اینکه آرایشت رو پاک کنی. "  پاندا سوت بلندی زد. " این جزو کارهای خطرناک طبقه بندی میشه. "

لوسی گفت: " هیچ میدونی مواد آرایشی چقدر می تونن به پوستت آسیب برسونن؟ "

" از حالا به بعد، مطمئنم از پسش برمیای. " پاندا با انگشتش به کاغذ ضربه زد. " حالا تمام این جمله های ستاره دار چه معنی ای میدن؟ "

قسمت خوب لوسی آنقدر خسته بود که نمیتوانست موضوع بحث را عوض کند، اما افعی آن طور که پاندا فکر می کرد فحش نداد. " این جمله های ستاره دار کارهایی هستن که من وقتی چهارده سالم بود می خواستم انجام بدم اما متاسفانه بی خیالشون شدم. قصد دارم جبرانش کنم و اگه فکر می کنی که احمقانه هستن مشکل خودته. "

گوشه لب پاندا کشیده شد. " احمقانه؟ مزاحم تلفنی شدن؟ حالا چرا من باید فکر کنم که مزاحم تلفنی شدن احمقانه است؟ "

لوسی معصومانه گفت: " احتمالاً این کار رو انجام ندم. "

پاندا نگاهی به لوسی انداخت. " تو همین الانش هم هرطور دلت می خواد و خارج از کنترل داری لباس میپوشی. هیچ مشکلی نیست، راحت باش. "

" ممنون. مجبور بودم یه چیزهایی رو از اینترنت سفارش بدم، اما کارم راه افتاد. "

" قطعاً همین طوره. " پاندا انگشتانش را روی کاغذ قفل کرد.

" دود کردن مواد مخدر غیر قانونیه. "

" از یادآوریتون سپاسگزارم، جناب افسر، اما مطمئنم این موضوع تو رو از انجام این کار باز نمیداره. "

پاندا با چشمانش نوشته های پایین تر را بررسی کرد. " تو هرگز توی ساحل شنا نکردی؟ "

" داری منو به مبارزه می طلبی. "

" به من هم خبر بده، کی آماده ای تا این کارو امتحانش کنی؟ "

" اگه من لعنتی یادم بمونه. "

" اگه میخوای از کلمات ناجور استفاده کنی، حداقل اونها رو بجا استفاده کن. تو خنده دار بنظر میای. "

بنظر رسید پاندا می خواهد چیزی بگوید اما منصرف شد. درعوض به نوشته لوسی در حاشیه کاغذ اشاره کرد. " این چیه؟ "

لعنت. لوسی پوزخند جدیدش را جمع کرد. " سلام عزیزم."

پاندا نیشش باز شد. " آخرین ستاره دار رو نوشتی: خوش هیکل شدن. "

****

گیاهان نعنای روی قفسه فلزی اندکی پژمرده شده بودند. لوسی امیدوار بود با آب دادن بهتر شوند، تعدادی از برگهای خشک شده گل شمعدانی را کند و گلدان را سرجایش قرار داد.

خودکار را میان انگشتانش فشرد و شروع به نوشتن کرد.

فداکاری مادرم برای بچه ها در دوران نوجوانی اش ریشه دارد، زمانی که او برای ملاقات کودکان بیمار به بیمارستان ها یا کمپ های پناهندگان می رفت....

مطمئناً پدر بزرگ لوسی در مورد این جنبه از زندگی دخترش خواهد نوشت و لوسی نمی خواست دوباره کاری انجام دهد.

آن صفحه را پاره کرد، لیست آرزوهای معکوسش را از جیبش بیرون آرود و یه آیتم جدید به آن اضافه کرد.

*بیخیال شدن تکالیف

سپس کنارش یک ستاره اضافه کرد.

****

بری تابحال هرگز انقدر احساس غریبگی نکرده بود. برای مردم آفریقایی- آمریکایی خوب بود که کلیساهایی سفید داشته باشند—این به جماعت سفید پوست احساس خوبی ناشی از پذیرش آن می داد—اما تنها فرد سفید پوست کلیسای سیاه پوستان بودن باعث شده بود بری احساس ناخوشایندی داشته باشد. هرگز دوست نداشت از دیگران کناره گیری کند دوست داشت با آنها درآمیزد. اما همینطور که فرد راهنما آنها را به سمت جناح مرکزی که قلب کلیسا محسوب می شد، هدایت می کرد، بری هیچ کسی را رنگ پریده تر از خودش ندید.

راهنما کتاب دعا را به دستشان داد و آنها را به سمت نیمکت ردیف دوم راهنمایی کرد. برای بری که نقشه کشیده بود عقب بنشیند خیلی جلو به حساب می آمد.

بعد از اینکه نشستند، احساس ناخوشایند بری شدت گرفت. چه احساسی داشت یک سیاه پوست تنها بودن میان جهانی از انسانهای سفید پوست ؟ یا شاید این احساس نا امنی تقصیر خودش بود، و تمام آن مطالبی که خوانده بود باعث بالا رفتن حساسیت نژادی اش شده بود.

این کلیسا دومین کلیسای قدیمی جزیره بود، یک ساختمان آجری قرمز رنگ قوز کرده که معماری اش هیچ نقطه جالبی نداشت، هرچند بنظر می رسید محراب کلیسا به تازگی تعمیر شده است. دیوارهایش عاجی رنگ بودند با سقفی بلند و قاب گرفته شده با چوبهای روشن. پارچه ای ارغوانی محراب کلیسا را پوشانده بود، و سه صلیب نقره ای بسیار بزرگ روی دیوار جلوئی نصب شده بود.

تعداد جماعت حاضر کم بود، و هوا بوی عطر، افتر شیو و بوی گل زنبق می داد.

افرادی که نزدیکشان نشسته بودند به عنوان خوشامد گوئی بهشان لبخند زدند. یک مرد که کت و شلوار پوشیده بود، زن مسنی با کلاه و زن جوانتری با پیراهن تابستانی روشن. بعد از سرود روحانی، زنی که بری فکر می کرد کشیش باشد و بعد متوجه شد یکی از خادمین کلیسا است به مردم خوشامد گفت. بری احساس کرد وقتی زن نگاهش کرد به هیجان آمد. " ما امروز چند تا مهمان داریم. میشه خواهش کنم خودتون رو معرفی کنید؟ "

بری خودش را برای چنین موقعیتی آماده نکرده بود، و قبل از اینکه صدایش را باز یابد شنید که توبی شروع به صحبت کرد. " من توبی هستم و این هم بری هست. "

زن گفت: " توبی و بری، خوش اومدین. خداوند به ما برکت داده که امروز شما رو برای ملحق شدن به ما فرستاده. "

در حینی که جمعیت شروع به هم سرائی کردند، توبی زیر لب زمزمه کرد: " به هرحال، آمین. " اما برخلاف قسمت بدبین وجودش، بری احساس کرد درحال آرام شدن است.

مراسم با حرارت آغاز شد. پیش از این بری یک مذهبی منطقی و سرد بود، اما این مراسم گرم ومملو از دعا و ستایش با صدای بلند بود. پس از مراسم، بری شمار کسانی که برای خوشامد گوئی به سمتش آمدند را از دست داد، و هیچ کدام از آنها از او نپرسیدند انسانی به رنگ پریدگی و سفیدی او در کلیسایشان چکار می کند. یک زن با توبی در مورد برنامه یکشنبه مدرسه صحبت کرد و کشیش، مردی که بری متوجه شد در شهر یک مغازه فروش سوغاتی دارد، گفت که امیدوار است آنها باز هم بیایند.

در حینی که به سمت ماشین شورلت قدیمی باز می گشتند، بری از توبی پرسید: " نظرت چیه؟ "

" خوب بود. " توبی انتهای پیراهنش را از شلوارش بیرون کشید. " اما دوستای من توی کلیسای مایک گنده هستن. "

تنها دوستانی که توبی در موردشان حرف زده بود، دوقلوهایی بودند که درحال حاضر در جزیره نبودند. مایرا با تنها نگه داشتن توبی هیچ لطفی به او نکرده بود. بری گفت: " شاید بتونی دوستای جدیدی اینجا پیدا کنی. "

" دلم نمی خواد. " با تکانی در ماشین را باز کرد و ادامه داد. " به مایک گنده زنگ می زنم و بهش میگم که هفته آینده باهاش به کلیسا می رم. "

بری منتظر شد تا وزن آشنای شکست را درونش حس کند. اما این اتفاق نیفتاد. در عوض قبل از اینکه توبی در ماشین را ببندد آن را گرفت و گفت: " من رئیسم، این کلیسا رو دوست دارم و هفته دیگه ما میایم همین جا. "

" این منصفانه نیست!"

توبی سعی کرد در ماشین را از دست او بیرون بشکد، اما بری آن را نگهداشت، و صدای لوسی با همان تناژی که حرف می زد را درونش شنید که می گفت: " زندگی همینه. بهش عادت کن."

****

توبی درحالیکه آن چشمان طلائی اش از عصبانیت برق می زد داشت به لوسی شکایت می کرد: " تمام چیزی که اون می تونه بهش فکر کنه، سیاه، سیاه و بازهم سیاه هست. درست مثل پوست من. اون به یه بچه سیاه پوست فکر می کنه و نه حتی به من. اون متعصبه. اون یه نجات پرسته. "

" نژادپرست. " بری از پشت پیشخوان این را گفت، جایی که داشت یک سری قفسه جدید را سر جایشان میخ می کرد، تا تزئینات ارزشمند کریسمسش را در امنیت آنجا نگهدارد.

فروش آنها آنقدر موفقیت آمیز بود که او سفارش دوم را نیز ارسال کرده بود.

توبی تکرار کرد: " یه نژادپرست. درست مثل آمس توی فیلم ریشه ها."

بری کارش را متوقف کرد تا توضیح دهد. " منظورش سرکارگر سادیسمیک توی فیلم هست. "

لوسی لبخند زد. " که اینطور. " بری این فیلم قدیمی را این هفته به همراه توبی تماشا کرده بود، و تشخیص اینکه کدامشان بیشتر تحت تاثیر فیلم قرار گرفته بودند سخت بود. لوسی گفت: " بچه ها باید در مورد میراثشون چیزهایی بدونن. نژاد آفریقایی آمریکایی بخشی از میراث تو هست درست مثل برادر من آندره. "

توبی در مقابل گفت: " پس قسمت سفید پوست من چی؟ در مورد اون چی میگی؟ "

سر بری دوباره از پشت پیشخوان نمایان شد. " من بهت گفتم. اقوام مادر بزرگت از کشاورزان منطقه ورمنت بودن. "

توبی متقابلاً گفت: " پس چرا ما در مورد کشاورزان ورمونت مطالعه نمی کنیم؟ چرا یه قسمت از من مهم تر از قسمت دیگه هست؟ "

بری دوباره پایین رفت. " مهم تر نیست. اما تاثیر گذار تره. " و دوباره زیر پیشخوان ناپدید شد.

علیرغم جرو بحث بین آنها، لوسی متوجه تغییر ارتباطات این دو شده بود. آنها در چشمان یکدیگر نگاه می کردند و بیشتر با هم صحبت می کردند، حتی با اینکه بیشتر گفتگویشان اغلب خصمانه بود. همچنین لوسی متوجه تغییرات بوجود آمده در بری شده بود. او با اعتماد به نفس بیشتر می ایستاد، کمتر سیگار می کشید و با اعتماد به نفس بیشتری صحبت می کرد. انگار که قدرت درمانی عسلها او را نیرومند تر کرده بود.

خیلی قبلتر در همان روز، لوسی داشت سعی می کرد تمپل را متقاعد کند دست از پنج ساعت تمرین در روز بردارد و با رویکرد "به اندازه کافی خوب" لوسی همراهی کند، اما تعجبی نداشت که تمپل توجهی به آن نکرد. لوسی با نانی که در آشپزخانه بری پخته بود به موفقیت بیشتری رسیده بود. و حالا داشت به بری کمک می کرد تا چهار صندلی تاشوی چوبی قدیمی را به رنگ تخم مرغ های عید پاک به رنگهای هلوئی، آبی روشن، بنفش یاسی و زرد تخم مرغی رنگ کند. این صندلی ها یک محل راحت برای استراحت در سایه درخت قدیمی بلوط فراهم می کرد که دکه مزعه را نیز در پناه خودش داشت. بری همچنین امیدوار بود که رنگهای شاد آنها توجه ماشین های عبوری را جلب کند.

شاید صندلی ها کار می کردند چون لوسی صدای ماشینی که کنارش توقف کرد را شنید. چرخید و یک ماشین نوک مدادی اس یو وی با پلاک ایلینویز را دید. قلبش اندکی تند تر تپید. تا آنجا که می دانست، این اولین باری بود که پاندا در راستای کم کردن کنترلش روی تمپل و رفتن به شهر اینجا توقف می کرد. حالا از ماشین پیاده شده و داشت به سمت او می آمد. " پس اینجا جاییه که تو وقتت رو میگذرونی. " به سمت توبی سری تکان داد. " هی، توبی. لوسی امروز هم نون پخته؟ "

توبی داشت کم کم با پاندا احساس راحتی می کرد. حتی هفته گذشته آنها با هم به قایق سواری رفته بودند. " همش با آرد گندم درست شده، اما هنوز هم خوبه. "

" می دونم. "

" تمام شد. " با آخرین حرکت چکش، بری بلند شد و از پشت پیشخوان بیرون آمد. بری به محض دیدن پاندا گفت: " اوه، ببخشید. انقدر سر و صدا ایجاد کردم که متوجه صدای ماشین نشدم. می تونم کمکتون کنم؟ "

لوسی قدم جلو گذاشت. " بری، این پاتریک شید هست، با اسم مستعار پاندا. پاندا، ایشون بری وست هستن. "

" وست؟ " لبخند روی صورت پاندا محو شد. بصورت غیر طبیعی ای ساکت شد. به شکل بی ادبانه ای سر تکان داد، بدون هیچ حرفی به سمت ماشینش رفت و گازش رو گرفت.